احساس میکنم تمام شده ام... به سروین فکر میکنم که چقدر کوچیک و بی پناهه... فکر میکنم چه کارهایی قرار بود بکنم...چه آرزوهایی داشتم... بعد با خودم میگم چرا اینجوری پس؟ نباید آخرش آدم دل بکنه از همه چیز؟ نباید بی ارزش باشه آرزوهات؟ 

فکر میکنم دنیا چقدر کوچیک و تنگه... خونه چرا انقدر تنگه؟ چرا قبلا این شکلی نبود؟ چرا این اتاق... این مبلها... این فرش... انقدر به نظرم قشنگ و آرامش بخش بود؟

دلم میخواد برم بیرون... اما کوچه هم به نظرم تنگه... خیابون و شهر هم....نفسم در نمیاد انگار...

میپرسه خوبی؟ میگم نه... میگه چته یعنی؟ چی بگم؟ بگم تموم شدم؟ بگم خونه تنگه؟ 

دوباره میپرسه چته؟ میگم احساس میکنم دارم غش میکنم... همه رو خلاصه میکنم و فکر می کنم که شاید بتونم کمی از عمق فاجعه رو بگم...

با خودم فکر میکنم یعنی خوب میشم؟ یعنی میتونم یه روزی به زندگی فکر کنم؟ به همه آدمها حسودی میکنم که به قسط و کار و پروژه و جارو کردن و ظرف شستن و... فکر میکنن

من در خودم فرو میرم... در خودم غرق میشم... میبینم که دارم دست و پا میزنم که خفه نشم و آدمها میپرسن میتونی امروز رو صبر کنی؟ میتونی فلان کار رو انجام بدی؟ میتونی....

پ.ن: خدایا... به اندازه خداییت که بی اندازه اس شکرت... که مامان بابا رو دارم... حفظشون کن برام لطفا

تو مسیر، به صورتت نگاه میکنم و فکر میکنم... فکر میکنم به این راهی که اومدیم... به این راه هموار و گاهی ناهموار، گاهی به راست و گاهی به چپ، گاهی صاف و گاهی پر پیچ و خم... به هفتمین تولدی فکر میکنم که کنارت هستم... تو دلم از این غافلگیری کوچیکی که ترتیب دادم خوشم و دلم قلقلک میاد ولی به وضوح میبینم که آدم هفت سال پیش نیستم... دختر بچه ناپخته ای که زندگی و مهمونی و غافلگیری و شاید آدمها براش تعریف متفاوتی داشتن... حالا خوشحالیهام کمتر هیجانین ... ولی آرومترن و عمیق ترن...

به دوست داشتن فکر میکنم... به چیزی که تو هر حالتی و هر سنی همراهمون بوده... مهم نیس شکلش... که اونم تو طول زمان عوض میشه و بزرگ میشه...

تو دلم میگم یعنی بقیه این همراهی چطوری خواهد بود؟ تو ۶۰ سالگی و ۷۰ سالگی و ۸۰ و ۹۰...؟!

کیف میکنم از این فکر... انگار خودم رو غافلگیر کرده باشم...

پست مخصوص آخر سال که ماکزیمم اول سال جدید نوشته میشد رو حدود دهم یازدهم اردیبهشت نوشتم... به دلیل نامعلومی درست قبل انتشار لپ تاپ خاموش شد و هر چی که رشته بودیم پنبه شد! گفتم بعدا مینویسم و بعدا شد الان... که یک سوم ازسومین ماه بهار هم گذشت...

هفته دیگه سروین یکساله میشه و اگر تقویم نبود من فکر میکردم که احتمالا ۷ ماهه یا نهایتا ۸ ماهه اس... این سریع گذشتن رو نمیدونی به فال نیک بگیری یا بد؟ که خوش گذشته یا عمر بی برکت شده؟

البته که یکسال حضور سروین تو زندگیمون بی نظیر بوده... که حال لحظه هامونو خوب کرده حسابی... ولی دلیل این زود گذشتن ها به نظر فراتر از صرفا خوش گذشتنه...

انگار گیر کرده ایم در سطح... مغزمون پر میشه از اطلاعاتی که حدود هشتاد درصدش به کارمون نمیاد... داشتم نوشته های قبلی وبلاگ رو میخوندم و احساس کردم که خیلی عمیق تر بودم قبلا... که ذهنم یه ساعتهایی یه لحظه هایی واقعا تعطیل میشد و استراحت میکرد و تو همین لحظه های تعطیلی آدم عمیق تر میشد در خودش...

الان... بیشتر کارهایی که قبلا آرامش میداد انجامشون... بخشی از برنامه فشرده ای شدن که باید تا زمان خاصی انجام بشن...کتاب خوندن... گوش کردن موسیقی... کار هنری کردن... عبادت کردن...

احساساتمون هم انگار سطحی شدن... دوست داشتنها و تنفرها صرفا یه حس زودگذر چند ساعته یا چند روزه هستن... انقدر همه چیز سریع میاد و میره که خستگی هیچ وقت از تن  آدم بیرون نمیره...که وقت نمیشه که صبر کنی و لذت ببری...

-------

البته در کل راضیم از این دو سه سال اخیر... که اگر همه چیزهایی که خواستمو به دست نیاوردم... حداقل بهش فکر کردم... حداقل براش تلاش کردم... 

امیدوارم بالاخره بیوفته رو غلتک...