سلام
چندوقت پیش داشتم وبلاگ یک نفر رو میخواندم
نوشته بود :
دست تو مماخ ممنوع حتی شما دوست عزیز!!!!
یاد این شعر افتادم:
مامانم گفته که دست توی مماخم نکنم ....
بعد یاد بچگی!دبستان!و خاطراتش!
یاد اون روزهایی که بزرگترین آرزوم داشتن بزرگترین عروسک و بستنی دنیا بود!
چه قدر زود بزرگ شدم!چه قدر زود این آرزوها برام مسخره شد!
اون موقعها دوست داشتم زود بزرگ بشم اما حالا دوست دارم بچه باشم!
توی دوران بچگی آدم از خیلی چیزا آزاده!(بعضی وقتا از دنیا پرت بودنم خوب چیزیه!!!)
هی...بچگی!!!
میخواستم به
یاسمن و ماریا هم بگم که قدر این روزا رو بدونن(حالا فکر نکنین من جای مامان بزرگشونما!!)
اما واقعا کاش قدرهمه ثانیه های عمرمونو میدونستیم....
در مورد مطلب پایین هم به خاطر مرض کامپیوتر نصفش پاک شد
نوشته بودم که توی تولد خیلی خوش گذشت؛
و بعد هم از دنیای مجازی به خاطر لینک تشکر کرده بودم.
بقیه هم زیاد مهم نبود!
یه چیز دیگه سایه داره میره
من تهنا شدم!