-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آبانماه سال 1397 15:26
احساس میکنم تمام شده ام... به سروین فکر میکنم که چقدر کوچیک و بی پناهه... فکر میکنم چه کارهایی قرار بود بکنم...چه آرزوهایی داشتم... بعد با خودم میگم چرا اینجوری پس؟ نباید آخرش آدم دل بکنه از همه چیز؟ نباید بی ارزش باشه آرزوهات؟ فکر میکنم دنیا چقدر کوچیک و تنگه... خونه چرا انقدر تنگه؟ چرا قبلا این شکلی نبود؟ چرا این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 شهریورماه سال 1397 01:29
تو مسیر، به صورتت نگاه میکنم و فکر میکنم... فکر میکنم به این راهی که اومدیم... به این راه هموار و گاهی ناهموار، گاهی به راست و گاهی به چپ، گاهی صاف و گاهی پر پیچ و خم... به هفتمین تولدی فکر میکنم که کنارت هستم... تو دلم از این غافلگیری کوچیکی که ترتیب دادم خوشم و دلم قلقلک میاد ولی به وضوح میبینم که آدم هفت سال پیش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 خردادماه سال 1397 14:18
پست مخصوص آخر سال که ماکزیمم اول سال جدید نوشته میشد رو حدود دهم یازدهم اردیبهشت نوشتم... به دلیل نامعلومی درست قبل انتشار لپ تاپ خاموش شد و هر چی که رشته بودیم پنبه شد! گفتم بعدا مینویسم و بعدا شد الان... که یک سوم ازسومین ماه بهار هم گذشت... هفته دیگه سروین یکساله میشه و اگر تقویم نبود من فکر میکردم که احتمالا ۷...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 اسفندماه سال 1396 08:44
خیلی از خانوما میگن ما وقتی بچه دار شدیم فهمیدیم مادرمون چه زحمتی کشیده برامون... تازه فهمیدیم چه شب بیداریهایی داشته... چقدر برای شیر خوردن و غذا خوردن و...ما استرس کشیده... چقدر دنبالمون کرده که جای خطرناکی نریم... چیز خطرناکی دستمون نگیریم...چقدر وقت گذاشته و بازی کرده باهامون... چقدر با سختی کارهای خونه و بچه و.....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 دیماه سال 1396 19:14
اگر واقع بین باشی... چند سال که از زندگی مشترک میگذره... کم کم هیجان ها جای خودشو میده به منطق و حس خوب... حس خوب تنها نبودن... تنها نبودن به این معنا که میدونی کس دیگه ای با تو درخونه ای که زندگی میکنی هست... راه میره...میخوره...حرف میزنه... اما اگه واقع بین باشی دیگه قلبت جور دیگه ای نمیزنه با دیدن پیامش... دیگه از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 آذرماه سال 1396 17:15
به کسی توصیه ای میکنم... چیزی که خودم مطمئنم که انجام میدم... یا انجام نمیدم... بعد چند دقیقه به دلیلی همون کار رو انجام میدم یا انجام نمیدم... بعد فکر میکنم به این همه اطمینانی که داشته ام... به نگاهی که از بالا کرده ام... به قیافه ای که زمان توصیه گرفته ام... من خودم... پر از نقص و عیبم... پر از اشکال های بعضا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 آذرماه سال 1396 09:06
غم که آدمو در هم فشرده میکنه... روح رو مچاله میکنه... آدمو کوتاه میکنه... دنیا رو کوچیک میکنه... خوشی ها رو ناچیز... غم خاصیتش کوچیک کردنه... غم واسه اینه که دریچه دیدت رو بکنه ماکزیمم سی درجه... نذاره واضح و درست و وسیع ببینی... غم راه درستو مخفی میکنه... غم میزان فکر و عقل رو پایین میاره... چه باید بکنیم؟ به خوشی ها...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1396 07:49
با خودم میگم هیچ وقت دیر نیست... ولی باز انگار چیزی روی سینه ام سنگینی میکند... انگار مجرای هوا برای نفس کشیدن تنگ تر میشود... میگم مهم نیس که چی کار کردی و چی جوری فکر کردی... مهم اینه که از الان چی جوری فکر و عمل کنی... ولی... ولی من در نهایت روش خودم رو اصلاح کنم... داده های قدیمی ذهنم رو دور بریزم... با آدمها چه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 مهرماه سال 1396 08:27
بسم الله الرحمن الرحیم دهه چهارم زندگی رو آغاز می کنیم... اینکه شروع دهه چهارم زندگی با تولد سروین و اومدن این هدیه قشنگ خدا به زندگیمون همراهه رو به فال نیک می گیرم... اینکه قراره دوباره باهاش بچگی رو تمرین کنیم و ساده بگیریم و ساده بخندیم و ساده کیف کنیم... خودمون باشیم و از زندگیمون لذت ببریم و در گیر و دار دنیا و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 مهرماه سال 1396 10:27
زندگی خیلی لذت بخشه اگر بلد باشی لذت بردن رو... اگر خودت باشی با قوانین و چارچوب های خودت و بدون نگرانی و ترس و رودربایستی با این قوانین زندگی کنی...این معنی اش این نیس که کسی رو ناراحت کنی یا بی احترامی کنی.... اما زیادی به فکر خوشحالی دیگران بودن... حد و حدود و قوانین و چارچوب نداشتن... یا بهتر بگم... احترام نذاشتن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریورماه سال 1396 07:32
همیشه کسی باید باشه تو زندگیت... که وقتی جایی رفتین و تفریحی کردین که به تو بیشتر خوش گذشته برای اینکه کیف تو رو تکمیل کنه در جواب سوال به تو هم خوش گذشت ؟ شده الکی بگه خیلیییی کسی باید باشه که پشت تمام دیوونه بازیهات در بیاد... که وقتی ببینه تصمیمی گرفتی که مناسب اون زمان نیس... برات زمین و زمانو به هم بریزه که شدنیش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1396 08:04
عجیب نگران شده ام انگار تو تمام لحظه ها و در تمام کارهای معمول روزمره کسی زیر گوشم میپرسه نگران نیستی؟ و من احساس میکنم در مقابل این سوال حتما باید جوابم مثبت باشه! و بعد دلیل میتراشم که چرا و بعد واقعا نگران میشم... تا حد زیادی میدونم چرا.... وجود آدمهایی تو زندگی که نه انقدر راحتی باهاشون که هر جور دوست داری حرف...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1396 19:19
مریم دختر خوش قلبیه... این که میگم نه تعارفه نه اغراقه و نه صرفا یه تعریف خواهرانه... بدون داشتن تعصب خویشاوندی... مریم از جمله آدمهای نادر روزگاره که انقدر خوش قلبه... خوش قلب و مهربون و بی شیله پیله...صاف صاف... نه با کسی بد میشه نه کسی رو اذیت میکنه نه با حرفاش کسی رو ناراحت میکنه... همیشه از تمام اتفاقهای معمولی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1396 14:01
نمیدونم شاید من زیادی فکر میکنم... شاید بقیه انقدر هر لحظه و هر روز با خودشون تو کشمکش نباشن... شاید واقعا من زیادی سخت میگیرم... فکر میکنم که چطور مادر خوبی باشم... برای دخترم وقت بزارم و از خودم بگذرم و بهش عشق بدم ... چون به نظرم هیچی اندازه محبت بچه رو کنار خانواده نگه نمیداره...البته که به اندازه و درست و به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1396 21:45
و باز نوشتن رو شروع میکنیم.... این بار در یک خانواده سه نفره :) به نام خدا شاید 20 سال پیش...یا 10 سال پیش... یا همین یک سال پیش... فکر نمیکردم روزی دختری داشته باشم...هیچ وقت حدس نمیزدم که اسمش رو "سروین" بزارم... و اینکه روزی بنویسم و روبروم موجود کوچولوی نازی خوابیده باشه که بخشی از منه... که خوشحالی ها و...
-
زنانگی
سهشنبه 23 آذرماه سال 1395 06:22
زنانگی... یعنی بعد مدت ها خلوت کردن با زنی که مادر بودن رو از اون یاد گرفتی... که معنی کلمه مامان رو با اون فهمیدی... که اولین بار کنار اون راه رفتی... برای اون حرف زدی... زنانگی حس خوب مشترک ماست... تمام حرف هایی که فقط اون میفهمه... تمام دردهایی که اون خوب میدونه یعنی چی... این که رنگ پریدگی مو میفهمه و چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1395 09:12
زندگی... یعنی همین روزهاییه که دور هم جمع میشیم... با هم گریه میکنیم... با هم میخندیم.... با هم غم داریم.... زندگی همین روزهاییه که صبح از خواب بلند میشیم و به زور خودمون رو از تخت بیرون میکشیم و آماده سر کار رفتن میشیم... زندگی همون لحظه هاییه که با همکارامون تو تراس شرکت جمع میشیم و میوه میخوریم و میخندیم... زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مردادماه سال 1395 12:57
احساس میکنم شفاف شده ام و سبک... چیزی شبیه روح شاید... و قلبم شبیه ظرفی درباز... حرفها میروند داخل قلب ظرف مانند... ظرف پر می شود و سرازیر میشود... سرازیر میشود و از من عبور میکند و بیرون می ریزد... کاش بمانم در این حال خوشایند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 مردادماه سال 1395 10:21
نمیدونم پختگی دقیقا در چه سنی اتفاق میوفته... ولی میدونم جایی که کمتر ریسک میکنی... کمتر هیجان و احساس رو وارد تصمیماتت میکنی... جایی میان پختگی و بچگیست... فکری مدام در ذهنم تکرار میشه... انگار کسی هر چند دقیقه یکبار تو گوشم میگه که درست بوده راهی رو که تا الان اومدی؟!! قطعا هم اشتباه داشته و هم کارهای خوب... ولی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1395 08:20
فکر میکنم و یادم می آید که چقدر بعضی ها بدبختن... چه قدر حقیر و کوچیک... و چقدر محتاج یه ریسمان برای نجات از این حقارت... دل آشوبم نرم تر می شود... خدا پر رنگ تر... یادم می آید که چقدر به من لطف داشته... تمام آن محبت های بی جواب من را چقدر خوب جواب داده... خدا رو شکر میکنم... بی حد و اندازه... آدمهای همیشه متوقع رو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1395 14:36
من تقریبا تمام عمرم را در نگرانی از خوشحال نبودن آدمهای دیگه گذرونده ام... همیشه زندگیم رو سخت گرفتم... حالم بد بوده و لبخند زدم... ناراحت بودم و به روم نیاورم... فهمیدم و نشون دادم که نفهمیدم... دیدم و خودم رو به راه دیگه ای زدم... خوشحال بودم و به خاطر حال بد دیگری نخندیده ام.... حالا چند روزی است که هی مرور میشوند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 خردادماه سال 1395 13:30
"باید خودم رو پیدا کنم"... این نقطه ای نیست که به راحتی به دست بیاد... آره برای فکر کردن به این جمله خون دلها باید بخوری و حرفها بشنوی و کارها ببینی... باید آدمها رو تو عقل و دلت هی سبک و سنگین کنی و هی فکر کنی و فکر کنی... باید توی اتفاقهای مختلف آدمها رو بسنجی و خودت رو قانع کنی و قانع بشی... بعد یه روزی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 خردادماه سال 1395 00:12
بگو که آنجا... در پس این رهایی... در پس این سبکی... فضای آشنای آرامش بخشی است... دنیای وسیع بدون محدودیت... بدون محدودیت جسم و زمان... بدون دغدغه های این دنیایی... پرنور... بزرگ... زیبا... و پر از آشنای تسکین دهنده... بگو تا خیالمان راحت شود... که نبودنتان... که دلیل جمع شدن هایمان بود... حالا به خاطر بودنتان در جای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 خردادماه سال 1395 00:35
شبیه مرغک زاری... کز آشیانه بیافتد... جدا ز دامن مادر... به دام دانه بیافتد... ز نازکی ز ندامت ... زبیم صبح قیامت... بدان نشان که شنیدی ... سری به شانه بیافتد... به کار آن که برون از... بهشت گشته عجب نیست... که در جهنم غربت... به یاد خانه بیافتد... نشان گرفته دلم را... کمان ابروی ماهی... خدای را که مبادا... دل از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 خردادماه سال 1395 08:33
مثل رمان ها... که اتفاقی جایی استارت میخوره و بعد مثل سیلی که جاری میشه و خراب میکنه نمیشه جلوش رو گرفت... هر چی جلوتر میره بدتر میشه... اولش فکر میکنی که خب دیگه بالاخره جایی جلوش رو میگیرم... چون به نظرت اتفاقهای از اون جنس مخصوص کتاب ها و داستان هاست... ولی نه...اتفاقا واقعی و ملموس و روزمره اس... دیگه هیچ چیز به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1395 08:40
باید پنجره رو باز کنی تا باد راهش رو توی موهات پیدا کنه... چشمهاتو ببندی و فکرهاتو پاره پاره کنی تا سبک شه و بسپری به باد... نفس عمیق بکشی و شروع کنی دوباره... بعضی وقتا زندگی میوفته تو باتلاق...هی پیش نمیری انگار... هی حرف و حرف و حرف و گردبادی که تو ذهنت ایجاد میشه... همه چیز رو نگه میداره تو یه محیط دایره وار......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1394 00:08
دلم...مثل چینی نازک بند زده ای شده... مثل کسی که در تاریکی مطلق به کورسویی هم چنگ میندازه و دل میبنده...غافل از اینکه نور کبریتی بیشتر نیست و به چشم بر هم زدنی خاموش میشه... باید زن باشی تا قصه های پشت چشم ها و حرف ها و شوخی های زنی رو بفهمی... ........... هیچ آدمی... هیچ آدمی ... هرگز نمیتونه کسی رو از ته قلب خوشحال...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1394 12:17
چقدر نوشتن خوبه... برای تمام حرفهایی که در ذهن جریان داره ... برای تمام حرفهای بی مخاطب... برای چیزهایی که شاید کسی حوصله شنیدنشان را نداشته باشه... چقدر احتیاج به یکنواختی دارم... حداقل برای مدت کوتاهی بدون استرس حضور آدمها... انگار که جایی ایستاده ام و خودم رو میبینم که دور میشم... بعد هی نگران از این که مبادا انقدر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 مهرماه سال 1394 11:52
دستهامو با خشک کن دستشویی محل کار خشک میکنم... جریان هوای گرم و بوی مخصوص اون من رو یاد بخاری برقی قرمز کوچیکی می اندازه... یوهو انگار که دختر بچه ای 7-8 ساله میشم که تو هوای سرد زمستون ، حوله پوشیده روبروی اون بخاری نشسته و از سر موهایش آب چکه میکنه... آرامش عجیبی میگیرم... آرامشی توام با بیخیالی مخصوص اون سن و...
-
به هوای سی و سه سالگی ات
سهشنبه 17 شهریورماه سال 1394 10:02
خوشحالم و خدا رو شکر میکنم...که با هم تجربه کردیم بزرگ شدن رو...که با هم جشن گرفتیم و خندیدیم و گریه کردیم و خوشحال شدیم و ناراحت شدیم و بحث کردیم و قانع شدیم و قانع کردیم... که خدا میدونه اون عددهای شمعی روی کیک ، هیچ اهمیتی نداره ... برات آرزوی عمری دراز دارم...عمری دراز که کمیت و کیفیتش در ذهن نگنجد... که هر لحظه...