تصمیم گرفتم داستان بنویسم خوشحال میشم اگه نظراتتون رو در موردش بدونم

پایان یک آغاز

با ذوق و شوق سر قرار وایساده بودم.باورم نمیشد..وای پرستو ....دوست دوران بچگی!چند سال میشد؟؟؟شروع کردم به حساب کردن:1...2...3...حدود دوازده سال پیش!چهارم دبستان!
حالا دیگه 22 سالمون شده بود .نگران بودم..خوشحال بودم.توی فکرم قیافه پرستو را مجسم میکردم...
دوباره از عالم هپروت اومدم بیرون و به ساعتم نگاه کردم.وایییییییییی خدا چرا انقدر دیر کرد؟!!نگران شدم....
-پشت تلفن چی گفت؟....گفت دوشنبه روبروی پارک ساعت7...واییی پس چرا نیومد!!؟؟؟؟

1:30از قرارمون می گذشت و هنوز خبری از پرستو نبود.آهسته بلند شدم که برم.هوا تاریک شده بود.اومدم خونه و بهش تلفن زدم.کسی گوشی رو بر نمیداشت.خیلی نگران شده بودم.
داشتم فکر میکردم که تلفن زنگ زد.
-الو...
-الو غزل..
-پرستو تویی؟؟؟کجایی بابا؟ما که مردیم و زنده شدیم...
-غزل جان داداشم!!...
وناگهان بغضش ترکید.
-داداشت چی شده؟!
-غزل...
و نتونست حرف بزنه فقط گریه میکرد.دوباره گفت:بیا بیمارستان خودت....
من پزشکی میخواندم.با سرعت آماده شدم و حرکت کردم
توی ماشین به برادرای پرستو فکر کردم.میدونستم دو تا برادر داره.یکی بزرگتر و یکی کوچیکتر از خودش.
-بزرگه....بزرگه فکر کنم اسمش پرهام بود کوچیکه هم پارسا.اره پارسا...
یاد بچگی افتادم .تو فکر بودم که دیدم جلوی بیمارستانم.بی معطلی رفتم تو.توی راهرو پرستو را دیدم.وایییییییییی برای اولین بار...بعد از 10 سال...اما چرا اونجا؟؟؟؟
اول از هر چیز پرستو را بغل کردم و بوسیدم.اما از حالتش فهمیدم که الان وقت این کارا نیست.
-کدوم برادرت؟
آهسته گفت:پارسا...
تا اومدم بپرسم چی شده دکتر عباسی اومد.متخصص بیماریهای کلیوی بود.دویدم طرفش و گفتم :دکتر حال این مریض چطوره؟؟ با تعجب یه نگاهی به من انداخت و گفت:
مگه میشناسیشون؟
-بله یکی از آشناهان
-فقط همین که حالش انقدر بده که باید دنبال یه کلیه براش باشین
-یعنی انقدر بده؟
-آره خانوم عجله  کنید..
به طرف پرستو رفتم.خیلی نگران بود
-چی گفت؟
_مامان بابات نیستن؟
یه اشاره به اتاق روبرو کرد و گفت:پیش پارسان.
توی اتاق یه آقا و خانوم مسن بودند و یه پسر...یه پسر زرد و لاغر روی تخت بود. مادرش آروم اشک میریخت....
پیش پرستو اومدم
-باید هر چه زودتر به فکر یه کلیه براش باشین
-کلیه؟؟؟
-آره انشاالله درست میشه...
-غزل جان مثل اینکه نفست از جای گرمی بلند میشه
-منظورت چیه؟
-بابا پولمون کجابود؟خرید کلیه پول میخواد...

 


آقا تا همین جارو داشته باشین تا قسمت بعد...

نظرات 4 + ارسال نظر
یاسمن جون یکشنبه 6 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 09:22 ب.ظ http://baran-yasaman.persianblog.com

اول شدم .سلام.خوبی ؟داستان قشنگیه با وجود
این که اخر داستانو می دونم منتطر قسمت بعدی هستم .موفق باشی(الکی)

پیچک سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 09:29 ق.ظ http://ebimusic.blogsky.com

باور کن الان در این لحظه حس داستان خونی ندارم یعنی وقتش رو هم ندارم ولی حتما آفلاین می خونم ولی یادم می ره مال کی بوده خلاصه

سایه سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 10:19 ق.ظ http://taak.blogsky.com

سلام
عجب دوستای بامرامی داری ما نمی دونستیم ...
( چی میگی ؟؟ منظورم کیه ؟
بهت نمیگم ... تو خماریش بمون ....)

داستانت هی بدک نبید
حتما این وسط یه درام عاطفی باعث میشه غزل
کلیه شو بده ...

هی عمو چرا نمیای تو وبلاگ من بی چشم و رو !!!!

راستی اینجا چه قشنگ شده بیده !!!!

رایا یکشنبه 13 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 06:19 ب.ظ http://raya-aabi

ببین من دارم تیکه تیکه میخونم و نظر میذارم... تا اینجاش که خیلی ناز بود... من فکر کنم آخر غزل بهش کلیه بده!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد