
یه شب خوب...یه هوای بهتر...روی صندلیهای یه پیتزا فروشی توی هوای آزاد...بهتر از این نمیشه
غرق افکارتی که صدایی میشنوی:
-خانوم...یه آدامس از من میخری؟؟تو دلت میگی:
اه....باز این کنه ها پیدا شدن !
دوباره میگه:
-خانوم...یه آدامس از من میخری؟؟
برمیگردی که بگی نه برو پی کارت...اما...
یه لحظه تو صورت معصومانه اش نگاه میکنی
یه دختر6 ؛ 7 ساله...موهای قهوه ای روشن و حالت دار که توی صورتش ریخته یه چشای قهوه ای روشن...یه صورت کوچولوی سفید و لب و دماغ کوچولو. مات صورتش شدی که یه صدای دیگه ای میشنوی تازه میفهمی پشت این دختر کو چولو یه پسر 4 ؛ 5 ساله وایساده.به نظر میاد خواهر برادرن.پسر چشمای عسلی داره و موهای روشنتر...یه قیافه معصومانه تر..
به دختر نگاه میکنی ومیگی
-آره عزیزم..حتما..همین که این حرفو میزنی پسره زود میگه:
-خانوم...از منم میخری؟
چه قدر لهجه ناز و بامزه ای داره
-آره از تو هم میخرموقتی خیالشون راحت میشه خیلی مودبانه یه گوشه وایمیسن تا غذات تموم شه
وقتی غذاتو میخوری نمیتونی یه لحظه ام بهشون فکر نکنی
از دور که نگاه میکنی می بینی چند تا بچه دیگه دارن میان
یکی که از همه قلدرتره داره به بقیه دستور میده.بقیه هم به حرفاش گوش میدن
بچه ترین هاشون همون دختر و پسرن.
میخوای پاشی که بری که میبینی دارن میرن
میخوای صداشون کنی اما مطمئنا بقیه هم میریزن سرت
آروم و بی سرو صدا از کنارشون رد میشی
...کاش تنهابودن
توی راه به این فکر میکنی که چرا اونا نباید مثل هم سنوسالاشون بازی کنن و هر چی دوست دارن براشون تهیه بشه؟
چرا اونا باید به جای یاد گرفتن (من اینو نمیخوام ...اونو میخوام) باید یاد بیرن بگن(خانوم...از من آدامس میخری؟).
دلت به درد اومده..احساس میکنی پیتزایی که خوری کوفتت شد .
این فقط برای اینکه زودتر از یاسمن اول شم ... حالا بعدا میام
من فقط یه کم دیر کردم.............!
سلام
خیلی قشنگ نوشتی اومدم یکم رو بخونم تا آخرش رو خوندم یاد یه ماجرایی افتادم.
دوست ندارم این جا بگم...
پریا ریختم بهم....حسابی...مگه میشه؟
سلام
متن زیبایی بود. متاسفانه مشکل کودکان خیابانی در همه جا وجود دارد. هر روز تعداد زیادی از آنها را می بینیم و بی تفاوت از کنار آنها می گذریم. انگار اینها هم باید باشند و جزئی از زندگی ما شده اند. انگار عادت کرده ایم هر روز یکی از این کودکان نزد ما بیایند و ما هم بی تفاوت باشیم.
اما چرا؟ وظیفه ما چیست؟ آیا کمک های کوچک ما به اینها مشکلاتشان را حل خواهد کرد. آیا خرید یک آدامس یا چسب زخم می تواند آنها را سیر کند یا مرهمی برای جای کبود ضربه های روی بدن آنها باشد؟
امیدوارم دید ما نسبت به این موضوع تغییر کند.
موفق باشید.
(راستی من لینک شما را در وبلاگ قرار دادم)
موفق باشی...راستی یه جورایی هم اسمیمااا...(دوستام بهم همه چی میگن...یکیش همین پریاست)
خــــــــــدا کنه...............!
نگو........عجب صبری خدا دارد اگر من جای او بودم............
ممنون عزیزم که به من سر زدی....
خدا کنه این جور که تو میگی باشه ٬ هر چند که میدونم این فقط دل خوشیه و واقعیت یه چیزه دیگه ای...دعا کن....
سلامممم...اسمم پرنياست...موفق باشی
سلامممم ...... دلم تنگ شده بود ...... خوب .... اینها مشکلات پیتزا فروشیهای ما هستش.... این بچه ها هم گناهشون اینکه دنیا اومدن ..... همین ! .....
بــــــــــاورم نمیشه؟
سلام
نمیدونم چی بنویسم ؛ البته با اینکه گفتن این مطالب فکر نمی کنم دیگه فایده ای نداره ؛ ولی خوب خیلی قشنگ که هنوز آدمایی هستند که به این مطالب فکر می کنن
موفق باشی
دیدی؟دیدی من اشتباه نمیکردم دیدی؟پریا خسته ام...پریا میخوام گریه کنم...پریا این بغض لعنتی نمیترکه...پریا باورم نمیشه!...کاش...من اشتباه گرفته بودم...کاش...کاش...کاش:((...خیلی خسته ام...خیلی...گیجم...کاش واقعیت اون چیزی بود که من میخواستم...پریا حالم بده...تروخدا دعام کن...پریا...کاش...!!!!
سلام... از آشنایی با شما و وبلاگتون خوشوقتم... از من هم آدامس میخرین... ببخشید یعنی به منم سر میزنید؟
درود دوباره بالاخره زحمت کشیدم همه رو خوندم .جالب بود یه جاهاییش داشت خیلی جالب می شد. در کل جالب بود ولی یه جورایی صادق هدایتی تموم شد . ما آخرش نفهمیدیم آدم خوبه کیه و آدم بده کیه . سپهر بد کرد اومد خواستگاری یا نسیم اشتباه کرد که بهش بله داد یا نسیم اشتباه کرد که بیشتر از پویا علت رو جویا نشد یا پویا اشتباه کرد که چند سال منتظر موند تا نسیم رو ببینه و ازش معذرت خواهی بکنه.ما که نفهمیدیم
ســــــلام...خوش میگذره؟!!!!!!!....چه خبر؟در حال خـــــــر زدنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟...ما هم به طور فجیع پای کامپیوتر خـــر میزنیم:))...پس دریا چه جوری منو تحمل میکنه دیگه؟؟؟دارم برات!!!!خوب تبریک که بلاگ اسکای راه افتاد...بازم بگو پرشین بلاگ بده....