دیروز...اتفاقی( هر چند که به نظرم هیچ چیز این دنیا اتفاقی نیست!) وقی داشتم دنبال کتاب شعری می گشتم به جاش کتاب « شاد باش لعنتی!» رو برداشتم... 

و باز هم اتقافی! صفحه ای رو باز کردم و شروع کردم به خواندن... 

که داستان جوجه عقابی بود که تخمش رو بچه ای بین جوجه مرغ ها گذاشته بود و اون همیشه احساس میکرد که چیزی داره که جوجه مرغ ها ندارن...بالاخره یه روز به آسمون نگاه کرد و فهمید: پرواز!  

و....در جایی دیگه نوشته بود که به «همین الان» فکر کن...هم آینده و هم گذشته و تمام نگرانیها و ترس ها و خشم های مربوط به این دو زمانی که به الان ربطی ندارن رو بنداز دور...! 

نمیگم خوندن این کتاب آرومم کرد...یا معجزه کرد...ولی حقیقت اینه که همیشه چیزی تو گذشته یا آینده آدمو اذیت میکنه...اینکه این قضیه رو حداقل یادم انداخت...خوب بود! 

مشکل من ولی فقط خودم...آینده ام وگذشته ام...نیست... 

شاید احمقانه باشه...اما من بیشتر مواقع خودم رو در موقعیت های دیگران میگذارم و سعی میکنم که دردها و رنج هاشونو با تمام وجود درک کنم...انگار که برای خودم اتفاق می افتن!  

 وبعد تعجب میکنم از این همه صبر خدا...چطور میشه این همه بدبختی رو دید و... 

چطور میشه که تو هم ببینی که از هر ۱۰ نفر که وارد داروخونه میشن..۹ نفرشون دارویی مشتق شده از مواد اعتیاد آور رو میخوان! 

که بسی بعد از شنیدن قیمت دارو برمیگردن... 

که چقدر از سر بدبختی تازه سفره ی دلشونو واسه هزارتا کوفت دیگه واسه ما که یه مشت غریبه هستیم باز میکنن که آروم شن... 

می دونم میبینی...میشنوی...و خودت میدونی که چقدر معجزه هر روز اتفاق می افته... 

دستم رو میگذارم روی گردنم و میگم حتی از « حبل ورید» هم نزدیکتری! 

اما... 

اما...

نظرات 1 + ارسال نظر
منصوره سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:25 ب.ظ

عجب صبری خدا دارد اگر من جای او بودم همان یک لحظه ی اول که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان جهان را با همه زیبای و زشتی به روی یکدگر ویرانه می کردم...
عجب صبری خدا دارد!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد