بچه که بودم تنها صفت بارزم سرسختیم بود!
امکان نداشت جلوی کسی گریه کنم... هیچ اتفاقی حتی خیلی ناراحت کننده وادارم نمیکرد که در حضور کسی اشکام سرازیر شن... اصولا پناه همه تو همه مشکلات من بودم...حتی بابا و مامان خیلی وقتها مثل آدم بزرگا باهام حرف می زدن و منم گوش میکردم و راه حل می دادم گاهی! اینکه محکم بودم وسخت به دیگران حس اطمینانو القا میکرد...
در مقابل مریضی خیلی به ندرت کم میآوردم...حتی اون روزهایی که به خاطر ذات الریه مجبور بودم برای نفس کشیدم ...یعنی برای هر دم و بازدم انرژی مصرف کنم و گاهی با خودم فکر میکردم که انقدر تنفسم ارادی شده که می تونم هر زمانی که خواستم قطعش کنم!
یا زمانی که زمین خوردم و بینی ام شکست و وقتی اولین بار صورتم رو توی آیینه دیدم و به نظر ترمیم ناپذیر می اومد! باز هم نشکستم...نباختم...
یا ترسهام کمتر و محدود تر و شاید منطقی تر بود! حداقل برای اون سن منطقی تر!
اما حالا...انگار که تمام اون سرسختی های ظاهری شکستنهای پی درپی درونی رو پنهان کرده بود...انگار که من در این مدت نه قویتر که روز به روز ضعیف تر میشدم...
حالا حتی در مقابل شنیدن خوابی هم قطره قطره اشکه که روی صورتم میریزه...حالا کوچکترین اتفاقی در حد مرگ ناراحتم میکنه و حالا برای از دست دادن همه چیز میترسم..
از همه چیز میترسم...
والا یه بنده خدایی هم از بس پریا رو دوست داره SERCH کردیم به شما رسیدیم .
در ضمن ترس برادر مرگه از هر چی بترسی سرت میاد .
ترس ترس ترس .دلهره و اضطراب ........دیگه کم آوردم.......
همیشه اینقدر پیچیده هستی که نمیشه برات نسخه پیچید!
فکر می کنم یک مرحله شعور و آگاهی جدید در پیش داری.
نمی دونم چه قراره پیش باید ولی خوشحال باش چرا که این بار زندگی دوست شدن با ترس ها رو برات در نظر گرفته...