امشب...میخوام بچه باشم...میخوام بیام بشینم تو بغلت و سرم رو بزارم روشونت و گریه کنم و تو دستت رو بزاری رو سرم و لبخند بزنی...از اون لبخندایی که خورشید تو نقاشی های بچه ها میزنه! 

می دونم...از ماده نیستی...من غلط بکنم که تو رو به چیزی تشبیه کنم...اما از بس مهربونی که ناخوداگاه یه لبخند میاد تو ذهن آدم...از اون لبخندای خورشیدی! 

امشب دلم میخواد برام قصه تعریف کنی...مثل همون وقتا که مامان میگفت...امشب تو بگو...از همون قصه ها که تهش آدم خوبا برنده ان...آدم بدا هم پشیمون! بگو دنیا اونقدرها هم حال بهم زن نیست... بگو که همیشه یه دست پنهون کثیفی مقصر نیست...دستی که به خاطر پنهون بودنش هیچ وقت به جزاش نمی رسه...بگو هوامو داری...هوامونو داری... 

امشب تو میدونی که چرا حالم خوب نیست...شاید به خاطر این جمله ی فیلم کیفر: ما همه کرم های یه لجنزاریم...! شاید به خاطر حرف های... 

ببخش عزیز ...ببخش