حس میکنم انقدر کلمه ها رو استفاده کردم که بی معنی شدن...که بیمزه شدن!...که تموم شدن...حرفها ته کشیدن...داستانها تکراری شدن...روزها رنگ باختن...و من لحظه به لحظه بی حس تر... 

من بزرگ نشدم...دنیا بزرگ شد...دنیا شد به تعداد آدمهایی که به دنیا اومدن...به تعداد آدمهایی که مردن...دنیا شد پر از آدمهای رنگارنگ...من بی رنگ شدم...من بنجامین وار! کوچیکتر شدم! 

من به جای همه آدمها انرژی از دست دادم...تمام قدرتم برای جنگیدن رو باختم...شاید در چیزی شبیه قمار... ! 

دیگه رویا نمیبافم...دیگه همه چیز رو انقدر واقعی میبینم که از خودم میترسم! دیگه نمیگم من قرار است چیزی رو عوض کنم!‌ که خودم رو هم نمیتونم... 

و ستایش میکنم هر کسی رو که همچنان رویا داره... 

میدونم که این ناامیدی میگذره... به این ریتم سینوسی روحی باید عادت کرد! مینویسم برای روزهایی با شادی های واقعی ( که شاید بیان!) تا بیام و بخونم و بگم شکر...که گذشت!

نظرات 13 + ارسال نظر
ثمین و پرهام(گذری بر دنیا...) شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ http://gozaribardonya.blogsky.com

سلام دوست خوبم....
ثمین وپرهام یک وبلاگ گروهی راه انداختند.....
البته تازه کار نیستیم.....5ساله داریم وبلاگ مینویسیم ولی تازه یه وبلاگ گروهی راه انداختیم.....
یه وبلاگ عالی و پر محتوا درست کردند....
حالا دنبال دوستای خوب می گردند....
اگر دوست داری یکی از یارای ما بشی مارو لینک کن و به ما هم خبر بده تا لینکت کنیم....
مرسی عزیزم...
منتظرت هستیم.....
..............…,•’``’•,•’``’•,
...........…...…’•,`’•,*,•’`,•’
..............……....`’•,,•’`
…...…,•’``’•,•’``’•,
…...…’•,`’•,*,•’`,•’
...……....`’•,,•’`
,•’``’•,•’``’•,
’•,`’•,*,•’`,•’
.....`’•,,•

میثم یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ق.ظ

خسته نباشید! ماله فصله فکر کنم. الان یه خط در میون آدما اینجورین!!!!!
ماله بیکاریه باور کن! اگه سر خودتو شلوغ کنی دست میشه!

تو فصل بهار و پاییز و زمستون هم همینو میگن به آدم آخه!
شاید...مرسی از راه حلت...
فقط یه چیزی...مناسبت خسته نباشید چیه؟! D:

شهره یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 ق.ظ

می دونی که من تو این مورد چه جوری فکر می کنم. اگه پایه خواستی» شماره ام رو می دونی. منتظرم!!!
ولی خدایی باید یه راه حل مناسب پیدا کرد چون که به قول یه بنده خدایی:
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جانم به قربانت ولی حالا چرا عاقل کند کاری که باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواستن توانستن است.

تو هم میدونی که من خراب همین مرامتم...
:))

شیما یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:40 ب.ظ http://shima52.blogfa.com

موافقم. موافقم و امید دادن رو در این حالت بیخود می دونم

دقیقا...خیلی حس خوبی بود این همدردیت...

امین دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ق.ظ http://hashshash.blogspot.com

والا عرض شود شما صبح یک عدد فلوکستین 20 نوش جان کنید ترجیحا عبیدی باشه یا همون پروزاک که خیلی بهتره. یکی از دوستان داروساز اخیرا خورده بود راضی بود.
یه همچین دورانی رو چهار ترمی داشتم فکر کنم به داشته هات بیشتر فکر کنی نتیجه بهتری هم بگیری. البته من هیچ وقت دارو نخوردم!

بهت تبریک میگم این دقیقا نظر یه دارو سازه که جز پول به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکنه! :دی ...خوب درساتو یاد گرفتی! :)

زهرا دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ق.ظ

زود می گذره ایشالا رفیق;)
معمولا وقتی زندگی می خوره به همچین جاهایی احتیاج به یه تلنگر داره یه حادثه یه اتفاق. می تونه خوب یا بد باشه. فرقی نمی کنه مهم اینه که از این یکنواختی در میاد. فقط باید جرات داشته باشی و ریسک کنی و از خدا بخوای. ریسک چون خوبو بدش معلوم نیست!
چند وقت پیش برای رهایی از این حس ها دلو زدم به دریا و ازش خواستم. . . . داد . . . از نوع بدش! . . . ولی واسه من خوب بود. الان راضی ام
تو هم اگه دوست داری از خدا این تلنگرو بخواه

قربونت برم از زیادی تلنگر به این مرحله رسیدم من! با این آخریه که دیگه رسما بایکوت شدم! و فهمیدم که به طرز احمقانه ای یه زندگی یک نواخت و آروم رو دوست دارم!

شهره دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:27 ق.ظ

قربونت. همیشه در خدمتیم.

میثم دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ق.ظ

دیدم خسته ای گفتم نباشی!
تو همه چیزایی که بدن یه نقطه هایی خوبن! فقط به اونا فکر کن و سعی کن بهشون برسی!
تجربه شخصیه. خوب بوده. این طوری میتونی جلوی بیکاری رو هم بگیری.

خوسبختانه الان حالم خوبه و میتونم معنی جمله ی تو همه چیزهای بد یه نقطه هایی خوبن رو درک کنم... :)

منصوره دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ق.ظ

از اون جایی که منم بسی سینوسیم حرفی برا گفتن نیس!تلنگر اینام نمیخاد.درست میشه!فقط بیخود دنبال دلیل نگرد.چون اونوقت دلیلای بیخود پیدا می کنی که واقعین!
می خای پری گوگولو ۲ روز بفرستم خونتون!؟:)

چون اونوقت دلیلای بیخود پیدا میکنی که واقعین...دقیــــــــــــــــــــــقا!
عاشقشم...حاضرم به فرزندی قبولش کنم حتی...قبل از اینکه زیر دست تو خل و چل شه البته :)

میثم سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ق.ظ

اه پس حالت خوبه! اگه بیای طرفه کار آموزی کنی حالت خوب میشه تنبل!!!!

زهرا سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:25 ق.ظ

پس همونه خوب شدی:D

شهره سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ب.ظ

بعضی وقتا فکر می کنم کاش می تونستم مردن رو تجربه کنم تا قدر زندگی رو بدوم یا شایدم قدر مردن رو.

تصور کردش خیلی کار سختی نیس! باور کن...! حالا تو چته؟!

شهره پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ب.ظ

چیزیم نیست. فقط دوست داشتم یه تجربه جدید داشته باشم. همین! ولی کلا دیگه حسه زندگی ندارم. خیلی سخته اتفاقا. آخه تو که نمی دونی چی در انتظارته؟! اگه می دونی به منم بگو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد