واکنون....ادامه ماجرا...

برای خوندن قسمتهای قبل مطالب قبلو بخوانید:


            
برگشتنی خودم تنها اومدم.مونا خیلی اصرار کرد که باهام بیاد اما قبول نکردم دلم میخواست یه کم تنها باشم.
توی اتوبوس از پنجره بیرونو نگاه میکردم...واقها که کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه
من همیشه فکر میکردم که دیگه محاله ببینمش...آسمانو نگاه کردم...هوا ابری بود...
اتوبوس وایساد...نگاهی به بیرون انداختم...چه زود رسیدیم
از اتوبوس پیاده شدم.وقدم زنان به طرف خونه راه افتادم.باد توی صورتم میوزید و حالمو خوب میکرد
-نسیم
خشکم زد....
-نسیم...
تند تر قدم بر میداشتم.چرا دست از سرم بر نمیداشت؟؟؟
-فقط یه لحظه گوش کن باهات حرف دارم...جان هر کی دوست داری
-حوصله شنیدن هیچ حرفی رو ندارم
-میدونم...میدونم ...حق داری ولی خواهش میکنم ...چند لحظه
با خودم فکر کردم که اگه حرفاشو نزنه ول کن نیست پس برای اینکه دیگه دنبالم نیاد بهتر بود حرفاشو گوش میکرم
-خوب...بگو
-اینجا؟؟؟
-آره زود باش...
_نه خوب ...بریم اونجا

یه فضای سبز بود. کسی نبود یه نیمکت چند متر اونورتر بود که پویا به اون اشاره میکرد به طرف نیمکت رفتیم و چند لحظه بعد روی نیمکت نشسته بودیم.بارون شروع به باریدن گرفت. ساعتمو نگاه کردم باید تا نیم ساعت دیگه میرسیدم خونه سهیل منتظر بود.
-چه هوای خوبی...
-همین؟؟؟   داشتم بلند میشدم که گفت:
-ا ...نه...بشین
ببین نسیم من قبول دارم...من حماقت کردم که حرفای اون دیوونه رو باور کردم ولی باور کن زمانی فهمیدم که خیلی دیر شده بود
ببین...من خیلی دنبالت گشتم تمام جاهایی که حدس میزدم باشی...ولی تو فکر کنم دیگه هیچوقت پاتو اون جاها نذاشتی
جاهایی که هر دومون ازش خاطره داشتیم...ولی تو میخواستی همه چیرو فراموش کنی...

یه چیزی داشت خفم میکرد نا خود آگاه صدام بلند شد:
-میدونی...من بعد از اون ماجرا چه قدر داغون شدم ...میدونی کیلو کیلو قرص اعصاب میخوردم
بعد تو توقع داشتی من تو اون شرایط پاشم بیام تجدید خاطرات کنم ؟؟پاشم بیام گردش؟؟؟فکر کردی منم مثل تو انقدر خوش بودم؟؟
-نه نسیم باورکن که منم خوش نبودم...باور کن منم به اندازه تو داغون بودم اما تو جار میزدی کلی هم آدم دورت بودن که بهت محبت کنن ولی من چی؟؟؟باید میریختم تو خودم
چون اگه حرفی میزدم همه دادشون میرفت هوا که تقصیر خودت بود... خودت کردی
که لعنت بر خودت باد...
چیزی نگفتم...به نقطه دوری خیره شده بودم...
ببین من جوونی کردم من حماقت کردم اصلا هر چی دوست داری بهم بگو هر چیزی که تو دلت سنگینی کرده...اصلا داد بزن
فحش بده...بذار این وجدان منم یه کم آروم بگیره

هیچی نگفتم
میدونی نسیم؟؟؟همیشه با این سکوتات آدمو داغون میکنی...خوب...یه حرفی بزن دیگه!
-حالا که چی؟؟؟بعد از چند سال اومدی این حرفارو میزنی که چی؟؟؟

-ببین نسیم من میخوام همه چیرو دوباره از اول...
بلند شدم
-باید برم سهیل تو خونه منتظر منه
مات و مبهوت موند...-سهیل؟؟؟؟سهیل کیه؟؟؟
سهیل شوهرمه...
خشکش زد باورش نمیشد...تو؟؟تو....ازدواج...ک..ر..دی؟
-آره چند بار بگم؟؟؟
-میدونی...من...به خاطر تو...
حرفشو ادامه نداد.بلند شد و دستاشو تو جیبش کرد و زود تر از من راه افتاد من وایساده بودم نگاه میکردم بعد از چند دقیقه توی جمعیت گم شد ....نمیدونم احساس کردم که دلم براش میسوزه...اما اون کاری با من کرد که...
به ساعت نگاه کردم باید میرفتم...داشت دیر میشد....


بالاخره تموم شد.....
راستی عیدتون مبارک...

 

نظرات 11 + ارسال نظر
پیمان سه‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:43 ب.ظ http://peyman59.blogsky.com

سلام
مثل اینکه بالاخره داستان تمام شد. چون وقتم کم هست save می کنم تا بعدا بخوانم.
موفق باشید.

پیچک چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:57 ق.ظ http://ebimusic.blogsky.com

تو هم عجب گیری دادی به نوشته های بلند کوتاهتر بنویس تا بتونم بخونم دیگه
دهه

سایه شنبه 8 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:02 ب.ظ

سلاااااااااممممم
خوبی؟؟
اگه بدونی تو همین ۲ روز چقدر دلم برات تنگ شد؟؟؟؟؟
خودم هم باورم نمیشه ....

نخودنم چی نوشتی بعدا میام دوباره..
خیلی دوستت دارم خیلی خیلی خیلی ..

یاسمن یکشنبه 9 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:42 ب.ظ http://baran-yasaman.persianblog.com

ای بابا؟
قشنگ بود ... کلی ...میدونی چیه پریا؟به کسی نگی ها !کلی دوست دارم:))می بینمت...فردا...مدرسه...راستی میگم چرا موی المپیادیا این شکلیه؟

دریا دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 04:32 ب.ظ http://www.royaii.persianblog.com

عالی بود.... خیلی قشنگ و عادلانه تموم شد...... دلم خنک شد..... پسره ی ..... شاد باشی.... همیشه......

اژدهای آبنباتی پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:57 ق.ظ http://candydragon.persianblog.com

سلام دوست عزیز ٬ من آمدم ! شاید خیلی دیر ٬ و شرمنده از همه الطاف شما ٬ ولی آمدم .... و اما بعد ... ٬اگر اجازه دهید یک بار کامل داستان را بخوانم و بعد در مورد آن نظر دهم ٬ البته نظری دوستانه نه کارشناسانه !!!! ٬ همواره موفق و پیروز باشید.

پیچک پنج‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:21 ب.ظ http://ebimusic.blogsky.com

من باید بخونم تا نظر بدم
الان هم حال خوندن ندارم . اهن اهن حالا چکار کنم ؟؟؟؟؟؟؟

سایه یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:51 ق.ظ http://taak.blogsky.com


هوررررررررررا یوهووووووووووو ( اگه بانو اینجا بود باز مسخرم میکرد ! )
بلاخره خوندم همشو ، انگارکی طلسم شده بود به جون خودم !
آخی آخی آخی دلم واسه پویا سوخت کجا رفت ؟ آدرسه منو بهش میدادی میگفتی یه دوست دارم تازه فراغ شده شاید به درده هم خوردین !!!!
خارج از خوشی نظرمو جدی جدی بگم ؟ آخه هر بار درباره داستانای یاسمن نظر میدم یه جورائی .... !
از اون داستان قبلیت خیلی قشنگتر و محکم تر بود ، دیالوگ ها پخته تر بودند و در هر جمله تمام حرف رو می زندند ... فقط تو داستان کوتاه لازم نیست اینقدر اسم باشه چون باعث میشه خواننده یه کم قاطی کنه ( البته اگه حافظه ش مثل من نباشه مشکل حله ) !
منظورت از حرفای یه دیوونه داداش سروناز بود دیگه آره ؟ ... آخه من یه آن فکر کردم سهیل برادر سرونازه !!! ببخشید دیگه ...
بابائی ... *-:


سایه پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:58 ب.ظ

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...

سایه شنبه 22 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:31 ب.ظ

الوووووووووووووووووو؟؟؟/

یاسمن یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:52 ب.ظ http://baran-yasaman.persianblog.com

زنده ای؟!..........................................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد