احتمالا این نظر نسرین کاملا درسته که من زندگی شلوغی دارم...! زندگی پر از آدمهایی که هر کدوم رو به شکلی و اندازه ای دوست دارم و هر کدوم در قسمتی از روح من سهیم هستند...زندگی پر از نقشه ها و آرزوهای خیلی خیلی کوچیک تا خیلی خیلی بزرگ...شغلی که احساس رضایت رو برام بیاره٬ تا حدی خونه داری ( این جزو آرزوهاس واقعا!)٬ داستان نوشتن٬ خوندن کتابهایی که دوست دارم...دیدن جاهای مختلف و آدمهای مختلف و فیلم ها و تاترهای خوب...یاد گرفتن هر چیزی که آرزوی بلد بودنش رو دارم... دیگه شاید عادت کردم به شنیدن «خیلی بی معرفتی»٬ « چی شد پس قرار بود یه روز با هم بریم بیرون»٬ « چرا قرار نذاشتی همو ببینیم» ٬ « پس چرا نمیای با هم بریم فلان جا» و بی اندازه مثال های مشابه...
حتی شاید برام وحشتناک سخت باشه که مدتی هر چند کوتاه٬کار خاصی نداشته باشم...صبح پاشم و تا شب بیکار باشم و دغدغه غذا درست کردن و تمیز کردن و چیزی خوندن و جایی رفتن و آدمی رو دیدن رو نداشته باشم...
به نظر من نمیشه به چیزی مطلق خوب و یا مطلق بد گفت...البته استثناهایی هم داره ولی عموما این طوریه...با این اوصاف٬ نمی تونم بگم ای جوری زندگی کردن خوبه یا به!
سلام
عجب دختره یه مطلبی نوشتی....
زنده بودن همینه، باید کنار اومد با اون
موفق و سرحال باشی دختر