این آرزوهایی که میمیرند...همین هایی که کوچیک و مسخره و بی اهمیتند...چه درصدی از حیات یک آدم رو تشکیل میدن؟! مرگشون...چقدر از زندگی آدم رو کم میکنه؟ به نظر من که آدمها با مرگ آرزوهاشون میمیرن...کم کم...با همین آرزوهای کوچیک...با مواجهه با نه ها و اماها و اگرها...همون روزی که دیگه چیزی از زندگی نمیخوان...از بس که برای خواستن ها یه جای کار میلنگه....
نمیدونم...شاید تنها زندگی کردن دیرتر آدمها رو بکشه...آرزوها دربند تصمیمات کس دیگری نمیمونه...خواسته ها از کانال هزار تا دلیل و برهان و توجیه و...نمیگذره...نباید مراقب هزار چیز باشی...شاید تنها زندگی کردن اجازه بیشتری برای خوشی های کوچک شخصی بده...
میترسم از مرگ زودهنگام تمام آرزوهام...تمام....
من فکر می کنم خوشیهای کوچیک ما نسبیه! یعنی بعضی وقتا تا از پوشتش بیرون نیاد نمی فهمیم ایا این واقعا همون ارزوی دوست داشتنی و لذت بخش من بوده یا نه! یوقتهایی هم شاید زمان انجام اون کار باعث شه دیگه ارزوت همونی نباشه که فکرشو می کردی... من همیشه ارزو داشتم بتونم بنوازم. بلخره در سن 25 سالگی شروعش کردم. ولی کلش فقط شش ماه طول کشید! درحالیکه اگه ارزوی واقعی بود حالا که داشتم به تحقق نزدیکش می کردم باید ادامش می دادم و جا نمی زدم!
خیلی از کارهایی که الان دارم میکنم و ازش لذت می برم هیچ وقت جزو آرزوهام نبودن، اما الان بر مبنای همین لذتهام آرزوهای بعدیمو انتخاب میکنم! بحثم اینه که در هر موقعیتی که هستیم نباید احساس سوخته شدن آرزوهامونو بکنیم. تا وقتی تنهاییم چون می دونیم درهرحالتی مقصر تحقق یا عدم تحقق ارزوهامون خودمونیم بیخیال این روند میشیم اما خدا نکنه فک کنیم کس دیگه مسببشه!(که بازهم خودمونیم به نظرم)
باید با توجه به شرایط جدیدت آرزو خلق کنی. یه وقتایی تحقق آرزوهایی که تو شرایط قبلی زندگیمون داشتیم برای زندگی الانمون سمه!