-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 خردادماه سال 1388 15:56
تا حالا انقدر رنگ سبز برام یه حس خاصی نداشته و یا معنی خاصی نمیداده...! این روزا تو خیابون که راه میرم یک پیوند عجیبی بین آدمهایی که یا دستبند سبز دارن و یا لباس سبز و خودم احساس میکنم! مهم نیست که چه قیافه ای دارن و یا چقدر شبیهیم... حتی ناخوداگاه بعضی وقتها بهشون لبخند می زنم! دست راستم که دستبند داره رو انگار که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1388 21:45
منو تو آغوشت بگیر خدا میخوام بخوابم آخه تو تنها کسی بودی که دادی جوابم منو تو آغوشت بگیر میخوام برات بخونم روی زمین چقدر بده میخوام پیشت بمونم کی گفته باید بشکنم تا دستمو بگیری خسته شدم از عمری غربت و غم و اسیری کی گفته باید گریه ی شبا مو دربیاری تا لحظه ای وقت شریفتو واسم بزاری توی آغوش تو آرامش محضه منو با خودت ببر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1388 16:03
گویا امروز آسمون تصمیم گرفته به جبران تمام روزهایی که با من لجبازی میکنه حسابی خوشحالم کنه و واسه همینم هست که یه سره از صبح ابریه و خیال آفتابی شدن نداره! بر خلاف روزهای دیگه که به قول بچه ها کارشناسای هواشناسی باید بیان دم خونه ی ما ببینن من چی پوشیدم...اگه لباسم خنکه اعلام کنن که اون روز...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 فروردینماه سال 1388 19:42
خودم رو جا میذارم پشت ماههای اول دانشگاه...پشت ترسها و نگرانیها...پشت گاه به گاه گم کردن خود و پیدا کردن ها...پشت فکرهای بزرگ و آرزوهای بزرگتر اون روزها... خودم رو جا میذارم پشت فضای کلاس پیش دانشگاهی تو صبح های تاریک که به زور ساعت میفهمیدی که شب نیست! پشت دغدغه های مشترک...پشت طنین صدای معلم فیزیک که شاید بزرگترین...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1388 14:19
بعد از مدتها...حالا با دیدن یک فیلم احساس آرامش می کنم....نه! احساس سبکی...! "وارد کلاس که میشه میگه هر کی هر جا دوست داره بشینه...اصلا دایره بشینین...و خودش یه صندلی چرخدار بزرگ را درست در مرکز دایره میذاره و میشینه...موقع حرف زدن روی صندلی میچرخه و به صورت تک تک شاگرداش نگاه میکنه... -خب...چقدر وقت داریم؟! همه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 فروردینماه سال 1388 12:52
به هیچ کس توی این دنیا نمیشه اعتماد کرد به جز....! بعضی وقتها لحظه ای رو تصور می کنم که تمام دیوارها بین ما آدمها ریخته و همدیگرو اون جور که واقعا هستیم میبینیم... بعضی وقتها دوست داشتن ها و لحظه های کوتاه خوشی که با هم داریم این توهم رو برامون به وجود میاره که تا ابد پیش همیم و از هم دفاع می کنیم و برای هم جون میدیم!...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 فروردینماه سال 1388 23:46
هر چه قدر هم که به خودت تلقین کنی...باز هم فروردین امسال بوی عید را نمی ده! یا حداقل به اندازه ی سالهای قبل، نمیده! حتی دعاهای لحظه ی تحویل سالم...احساس میکنم به اندازه ی سالهای قبل نچسبید...می ترسم منو رها کرده باشی خدا، که جایی میان روزمرگیهام یقینمو به حضورت گم کرده باشم... یه لحظه هایی تو زندگی هست...که فقط تویی و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 اسفندماه سال 1387 10:56
روزای آخر سال هشتادو هفته و من با این همه موضوع واسه فکر کردن، هنوز این قضیه برام به وضوح سالهای قبل نیست...! که یک سال دیگه هم گذشت! دلم میخواست مدتی، حداقل این روزای تعطیل اجباری! به چیزی غیر از کارهای مربوط به درس و دانشگام فکر کنم! اما انقدر کار نکرده هست که واقعا امکانش نیست! احساس میکنم روز به روز برای آدمهای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اسفندماه سال 1387 20:00
قبول کردن این همه مسئولیت و کار برای فرار از تکرار، برای فرار از بیخود بودن، احساس می کنم که اتفاقا بعضی وقتها بیشتر به این چیزا دامن میزنه! شاید نصف ساعت های روزمو به این فکر میکنم که چه کارایی رو باید بکنم...بعد یا یادم میره...یا وقتی یادم میاد که وقت استراحته! می ترسم از این که خودمو گم کنم تو این همه شلوغی! که حتی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1387 19:43
این روزهای من پره از معجزه...! وقتی دارم برمیگردم خونه و از بین درختها رد میشم این فکر ،مورو رو تنم سیخ میکنه! سردم میشه و کاپشنم را محکم دور خودم میپیچم...! کیه که به این همه حماقت بخنده؟! حتی نای خندیدن هم ندارم...! ولی...معجزه است...مطمئنم که معجزه است...! کاش چشمامو میبستم و باز میکردم و دروغ بود...کاش همه چیز این...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 بهمنماه سال 1387 18:32
قرار نیست اتفاق فوق العاده ای بیوفته...! امروز روز اول شروع ترم جدید بود و من هنوزم به این خشکی ها و بی توجهی های روزهای اول عادت نکرده ام! بر خلاف من که روز اول احساس میکنم باید همه بچه ها رو بغل کنم و سلام و احوالپرسی! از نظر بقیه گویا این روز هیچ تفاوتی با هیچ روز دیگه ای ندارد!!! بگذریم...همه رو که نمیشه تغییر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 بهمنماه سال 1387 13:07
بازم مثل همیشه که یه بند میشینم پای کتاب خواندن و به قول مامان اینا انگار تو یه دنیای دیگه زندگی میکنم و بعد که تمومش کردم و خیالم راحت شد برمیگردم زمین و بین آدمهای واقعی! و بازم مثل همیشه نویسنده بخشی از خودشو جا گذاشت تو من و بعد از خواندن { چراغها را من خاموش میکنم} احساس میکنم که ور ایرادگیر و ور منطقی و...ذهنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 21:30
دوشنبه...ساعت ۳و تقریبا ۱۰ دقیقه ی بعد از ظهر...لحظه ی فراموش نشدنیه زمستون امسال بود! بالاخره امتحانام تموم شد! انقدر تو این مدت بهم فشار اومده بود که بعضی وقتا با خودم میگفتم یعنی من تا آخر امتاحانا سالم میمونم؟!!! حالا من موندم و مقاله های نخوانده...کتاب های خاک خورده...فیلمای ندیده...نتهای نزده...و هزار تا کار...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1387 19:15
موضوع واسه نوشتن زیاده...انقدر که کلمه هامو گم میکنم...جمله بندی یادم میره...! نمی دونم کدومو بنویسم و آخرشم هیچ کدوم نمی نویسم...! شده تا حالا دلت هی یوهو بریزه پایین؛ بدونه اینکه واقعا بدونی دلیلش چیه؟! شده تا حالا از یه چیزی بترسی که دقیقا نمیدونی چیه یا کیه؟! شده تا حالا به طور ناگهانی حالت از همه کس و همه چیز به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 دیماه سال 1387 23:55
عجیبه که گریه نمیکنم...داد نمیزنم...دیوونه نمیشم... مثل روزهای دیگه حرف می زنم...میخوابم...میخندم...انگار خودم هم از غوغای درونم خبری ندارم! امتحانا میشه راه گریز من از تمام غوغاهای درونی...و اتفاقا همین امتحانا میشه بزرگترین عامل استرس و خستگیه این روزای من...! دارم یکی از داستان های کوتاه برگزیده جشنواره رو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 دیماه سال 1387 21:55
زندگی میشه راه راه...سیاه...سفید... سفیدیه میشه خوشی های سطحی...سیاهیه دردهای عمیق... انقدر سیاهیه بزرگ میشه که سفیده روش کم میشه...میشه خاکستری...زندگی میشه تسلسل این دو رنگ! خاکستری و سیاه! من میشم همون آدمی که دوست داره فرار کنه...دوست داره چشاشو ببنده و هزارتا مشکلو نبینه...همون آدم ضعیف...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 دیماه سال 1387 15:37
من به چه جراتی...به چه رویی به خودم بگم مسلمون؟! میگن زینب(س) بعد از عاشورا بدن امام حسین و تو دستاش گرفت و گفت خدایا این کم را از ما بپذیر....! چه چیزی بیشتر از این؟ چه کسی بزرگتر از حسین؟! من چی دارم که تقدیمت کنم خدا؟! جونمو؟! جون من که اندازه ی تفی هم در مقابل حسین(ع) نمیارزد...! چرا انقدر ما پروییم و همیشه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 دیماه سال 1387 22:53
اگر یه دختر باشی و تو شهر تهران زندگی کنی...میدونی که حسرت چند دقیقه با آرامش قدم زدن را باید به گور ببری...! فرقی نداره قیافه ات چه شکلی باشه! بی حجاب یا با حجاب...همین که دختر باشی کافیه! امروز وقتی داشتم از یه کوچه ی خلوت منتهی به در دانشگاه میگذشتم صدای خش خش پایی که پشت سرم بود وادارم کرد برگردم تا ببینمش...یه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 دیماه سال 1387 16:59
میگن مقدمه ی هر اختراعی نیازه... من میخوام یه دستگاه اختراع کنم که زمانو تو این روزا کش بده! چون شدیدا بهش نیاز دارم... تا حدی که اگه یکی لطف کنه به جای من غذا بخوره و استراحت کنه! من شاید...اونم فقط شاید!! بتونم این جزوه ها رو تا روز امتحان بخونم! بدجوری زود میگذره...روزای امتحان که میشه انگار تو تقویم من فقط روزایی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 20:06
آدمهای عادی از نظر نویسنده ی کتاب ابله به دو دسته تقسیم میشن. آدمهای عادی که از وضع موجود ناراضیند و آدمهایی که راضیند. مشکل سر آدمهای ناراضیه که خودشون دو دسته اند آدمهای ناراضی که حرکت های احمقانه می کنند و نمیخوان قبول کنن که آدم عادین و آدمهایی که به صورت منطقی تری با این قضیه کنار میان. اون راضی ها هم تا یه کار...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 آذرماه سال 1387 22:27
سکوت تو داشت منو دیوونه میکرد...وقتی میدیدم یه گوشه نشستی و مجبوری نقش بازی کنی...گریه نمیکنی اما نگاه سردت دل آدمو منجمد میکنه...چیزی نمیخوری و به مهمونا لبخند می زنی... شاید اصلا نفهمی که به کی! اونجا که نشستم با خودم میگم مرگ اول و آخر کار هممونه...با خودم میگم مرگ یعنی دیگه علی نیست...یعنی فرصتش تمام شد...یعنی......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 آذرماه سال 1387 21:12
این داستان آخر نداره... حتی فکر اون روزو نمیشه کرد که زلزله بزرگ اتفاق می افته...که کوه ها از هم میپاشه...که آسمون متلاشی میشه...و ترسناک تر و عجیب تر از همه شاید که تمام آدمها...تمام آدمهای روی زمین...منتظر گرفتن نتایج کارهایشان میشوند...تمام آدمها از زمان حوا و آدم و هابیل و قابیل...آدمهای نخستین...مردم زمان موسی و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 22:23
همیشه با چیزهایی امتحان میشی که فکر می کنی خیلی مقاومی! که امکان نداره کم بیاری...اونوقت خدا انگار که بخواد تو روتو کم کنی...اون غرور مسخره ات رو له کنی... یه جوری امتحانت می کنه که... خرید یک کتاب واسه کسی بهونه میشه واسه من که این راه چند متری دانشکده تا میدون انقلاب رو بیام و بعد از مدتها ( برخلاف تصور همه که فکر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آذرماه سال 1387 20:28
با خودمم قهر کردم...می دونی چند وقته درست حسابی نشستم پای حرفام...خوب گوش نکردم...تو گوشش نزدم...سرزنشش نکردم...خیلی وقته... خدایا...تو اختیار دادی تا من انتخاب کنم...من همیشه تو این 2 راهیه کم آوردم...بازم ترسیدم...بازم نتونستم که سفت وایسم و بگم : تو! بازم بهم فرصت دادی...بازم بهم فرصت می دی...باز هم فرصت بده...تو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1387 19:29
۲ میلیون معتاد...استاد اصرار دارد بهمون بفهمونه که اعتیاد یک بیماری است...! صدهزار و خرده ای زندانی که ۵۴ درصدشون به خاطر اعتیاد دستگیر شدن... بچه های خیابانی...بچه هایی که وسیله ی حمل مواد میشن...انگار به دنیا اومدن واسه همین کار... وقتی میشنوم که حقوق زیر ۶۰۰ هزار تومان زیر خط فقر است شروع می کنم فقیرهای دور و برم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آبانماه سال 1387 18:43
با تمام وجود احساس خوشحالی می کنم از این که قیامتی وجود دارد... حقانیت بعضی آدمها و یا حرفها وگرنه هیچ جور دیگه ای ثابت نمی شود! این حجم از افکار پوچ و مسخره نمی دونم چی جوری وارد ذهنم میشود و چی جوری جا خوش می کند و تجزیه تحلیل می شود و ....! دنبال وسیله ای برای رهایی می گردم...امروز شاید فقط برای چند دقیقه پیداش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 آبانماه سال 1387 19:43
میشم نقطه تلاقی همه چیزهای متضاد...! فهم و سنگینی و شیطونی و مسخره بازی و آرومی و ترس و شجاعت و علافی و کتاب و فیلم و تحقیق و درس و وقت تلف کنی... خودم هم نمی دونم من واقعی لای کدوم یکی از وجوهم قایم شده! به شدت احساس کم دانستن می کنم! به شدت!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 آبانماه سال 1387 22:47
حساسیت بیش از حدم نسبت به یه سری مسائل جزئی و حتی عادی بعضی وقتا نگرانم میکنه... وقتی با مامان نشستیم و داریم یه برنامه درباره ی دوتا بچه میبینیم که یه نوع بیماری نادر دارن و من آنقدر داره دیدن این برنامه اعصابمو خورد میکنه که آرزو میکنم مامان دستش رو رو یکی از دکمه ها ی کنترل فشار بده و منو از شر دیدن این برنامه راحت...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 مهرماه سال 1387 14:37
تازه فهمیدم به جزتو حرف هیشکی خوندنی نیست آدمها میان و میرن هیشکی جز تو موندنی نیست.. مدتهاست که همینجور واسه خودم میبافم و تو فقط نگاه می کنی...انقدر که می فهمم جایی از کارم اشتباهه...میشکافمش...تو هم یه سرش رو میگیری و کمک میکنی! انقدر با تو بودن لذت داره که وقتی ازت دور میشم با خودم میگم نکنه من لیاقت این لذتو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 مهرماه سال 1387 13:39
آواز گنجشک ها...یعنی طعم خوشبختی بدون چشیدن مزه ی ساندیس! یعنی خوشبختی بدون سمعک...بدون شنیدن هر روزه ی خزعبلات دیگران! یعنی خوشبختی با دستهای تاول زده...با صورت های آفتاب سوخته...یعنی خوشبختی در عین فقر! دیروز روز خوبی بود...شاید بیشتر از« روز خوبی»...! دیروز فهمیدم که هم خانواده و هم دوست های خیلی خوبی دارم...از...