-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 13:08
این روزها اکثر قریب به اتفاقمون دچار سندرم روزمرگی شدیم! و بدتر از اون اینه که چون همه مشکلی مشترک داریم فقط غر میزنیم و کسی در این مورد راه حلی نمیده... و من...فراتر از این روزمرگی هم چیز قشنگی نمی بینم! بسی دلم رفتن میخواد...حداقل برای مدتی دلم میخواد این شهرو با همه خزعبلاتش بزارم و برم یه جای دیگه زندگی کنم....!...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 01:20
عاشق مهمون بازیهای عیدم...! حتی اگه به قول دخترخاله ام مجبور باشی تمام مدت عضلات صورتت رو برای داشتن لبخندی منقبض نگه داری! حتی اگه همش به صورتی طوطی وار و به خاطر رسم و رسوم باشه... حتی اگه همش پر باشه از دروغ هایی که اسمش رو میزاریم تعارف ! حتی اگه سال به سال همدیگه رو ببینیم و ککمون هم نگزیده باشه که طرف تو یه سال...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 اسفندماه سال 1388 18:19
سه-چهار ساعت بیشتر به تحویل سال نو...به آمدن بهار...به سال ۸۹ نمونده! اومدم تا ثبت کنم...شکر و سپاس و خضوعمو به درگاهت...به خاطر هر چه اتفاق بد که ازم دور کردی...به خاطر هر چه اتفاق خوب که برایم افتاد...به خاطر نشون دادن راهت تو لحظه های تاریکی...به خاطر بودنت در لحظه های نا امیدی...به خاطر درسهایی که دادی...به خاطر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 اسفندماه سال 1388 15:51
سال ۸۸ گذشت... مثل پوست انداختنی تدریجی و دردناک... که همون طوری که از کنده شدن تک تک سلولهای پوستی زجر می کشیدم با به وجود اومدن هر سلول تازه ای شاد می شدم!... مثل فیلم ترسناک و اعصاب خوردکنی که تنها دلیلت برای دنبال کردنش اینه که به جای خوبی ختم شه! نه...سال ۸۸ نگذشت...که گذشتنی نبود اساسا! جریان یافت تو ذهن و روز و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 اسفندماه سال 1388 11:33
اندازه ی خودت که اندازه نداری! شُکر...! به خاطر این سفر... هرچند من فقط نظر بانو رو خوندم قبل از رفتنم ولی دعا کردم واسه همه...نخودچی کیشمیش ولی شرمنده! دیر گفتی! :) این قسمت پستو واسه تو مینویسم...این حرفها نه جواب من به حرفات که حس من در مقابل حسیه که داری! تا چند وقت پیش...شاید درست تا ۱ سال پیش..همه چی رو عین تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 اسفندماه سال 1388 00:14
امروز به مناسبت تولد تو ای پیامبر رحمت...رحمت خدا نصیب ما شد و از صبح آسمان یکریز بارید... از نفرین مظلوم بپرهیز زیرا وى به دعا حق خویش را از خدا مىخواهد و خدا حق را از حق دار دریغ نمىدارد .( کنز العمال ، ج 3 ، ص 507 ، ح 7650) از فراست مؤمن بترسید که چیزها را با نور خدا مىنگرد . (سنن ترمذى ، کتاب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1388 22:51
همین که تصمیم گرفتم کمی زندگی رو آسون بگیرم نمره های ترم پیش یکی پس از دیگری اومدن و....به به!! کلا تو این چند روز اتفاقاتی میوفته که خیلی اختیاری نیست و من توان تحمل بازخوردهای اونها رو ؛ با هم ندارم! کاش واقعا از نگاه حرفهای دیگران رو میشد خوند!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1388 19:23
توی همون روزهای عجیب دلگیر و سیاه و تو همون لحظه هایی که کثیفی و پست بودن این دنیا و موجودات روش! برام واضح و مبرهن و بیشتر از همیشه ملموسه...دعوت میشم به تولدی..و خدا برای گفتن دلیل اینکه واسه چی و کی این دنیا همچنان ادامه داره اون دختر کوچولوهای پاک و قشنگ و معصومو نشونم میده... عاشق اون دختری ام که تو قسمت آرایشی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 22:20
نه اینکه فکر کنی نخوام...نه...اتفاقا تمام تلاشمو برای عوض کردن این حال مزخرف می کنم...! همه ی نیروهای درونیمو جمع می کنم تا خوب و شاد و سرحال به نظر بیام... دیدن دوستامو بهونه می کنم واسه فراموش کردن...اما... تحمل کردن محیط داروخونه وقتی ۴ تا پسر جوون که هیچ رقمه نمی تونم باهاشون ارتباط عاطفی! برقرار کنم مدام دور من...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 بهمنماه سال 1388 17:37
گل من گریه نکن... که در این شب زدگی بیشترم میسوزی... من چو مرغ قفسم.. تو در این کنج قفس بال و پرم میسوزی... گل من گریه نکن... دل به امید ببند... نا امیدی کفر است...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 18:19
ای خدایی که گره ی ناگواریهای عالم به او گشایش می یابد. ای خدایی که سختیهای جهان به او آسان میگردد. ای آنکه برون شدن از غم و اندوه به حقیقت شادی و خرمی از او درخواست می شود... مشکلات عالم پیش قدرتت رام گردند و اسباب وجود هر چیز به لطف و کرمت نظام یافته است قضا به قدرت تو جاری و هر چیز عالم به اراده ی تو امضا می گردد پس...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 14:59
بچه که بودم تنها صفت بارزم سرسختیم بود! امکان نداشت جلوی کسی گریه کنم... هیچ اتفاقی حتی خیلی ناراحت کننده وادارم نمیکرد که در حضور کسی اشکام سرازیر شن... اصولا پناه همه تو همه مشکلات من بودم...حتی بابا و مامان خیلی وقتها مثل آدم بزرگا باهام حرف می زدن و منم گوش میکردم و راه حل می دادم گاهی! اینکه محکم بودم وسخت به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 بهمنماه سال 1388 17:09
دیروز...اتفاقی( هر چند که به نظرم هیچ چیز این دنیا اتفاقی نیست!) وقی داشتم دنبال کتاب شعری می گشتم به جاش کتاب « شاد باش لعنتی!» رو برداشتم... و باز هم اتقافی! صفحه ای رو باز کردم و شروع کردم به خواندن... که داستان جوجه عقابی بود که تخمش رو بچه ای بین جوجه مرغ ها گذاشته بود و اون همیشه احساس میکرد که چیزی داره که جوجه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 دیماه سال 1388 00:13
الان...یعنی درست لحظه ای که داشتم نظر سایه و بانو و هستی و بارونو میخواندم...یوهو تمام پیوندهای عاطفی که با این آدما دارم زنده شد! یادم افتاد که از اون روزها بسی بزرگتر شده ایم! و شاید پیرتر...در مورد خودم حداقل پیرتر! نه من دیگه دختر خوشبین اون روزهام...نه سایه دختر بلندپرواز و نه بارون...! هستی رو هم که دیدم به این...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 دیماه سال 1388 11:33
می خواستم بگم مگه نگفتی{ لا یکلف الله نفسا الا وسعها}؟! مگه وسع من چقدره که مستحق این همه تکلیف باشه؟! میخواستم بیام و بنویسم و به عالم و آدم بد و بیراه بگم شاید کمی فقط کمی آرومم کنه... میخواستم بگم گور بابای این زندگی لعنتی که معلوم نیست به امید چه کوفتی باید انقدر تحملش کنی؟! میخواستم بگم این احساس تنهاییه بدتر و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 دیماه سال 1388 16:58
نمی گم به دل سیاه و تاریک و کوچیک من...نمی گم به چشمهای پر گناه من...نمی گم به من نگاه کنی...اساسا مگه میشه به هیچ نگاه کرد؟! به دلهای با عظمت با ایمان...به چشمهای گریان خون چکان...به قلبهای از جنس نور نگاه کن... قسمت نمی دهم به زینب...به علی اکبر و علی اصغر...به ابالفضل...که خدا میزان علاقه ات به آنها را می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 آذرماه سال 1388 14:34
حالم بهم میخوره از خودم وقتی لحظه لحظه ی رنج های غیر قابل تصور دختری آفریقایی رو از لابه لای ورقه های کتاب {گل صحرا} می بلعم...حالم بهم میخوره از این همه بی طاقتی و کم صبری...از این میزان نازک نارنجی بودن...! دریغ که زود کاسه ی صبرم لبریز میشه...دریغ!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 آذرماه سال 1388 11:24
مگه همیشه زمانی همه کارا جور نشده که دیگه از همه چیز و همه کس قطع امید کردم؟! اینو کسی یادم انداخت...البته داشت خودشو مثال می زد و من یادم افتاد که در مورد خودمم همین بوده... همه چیز همیشه زمانی درست میشه که به معنای واقعی همه رو ناتوان می بینم جز تو...وقتی که تو دلم نه روی زبانم! همه مخلوق میشن و تو خالق...همه کور...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آذرماه سال 1388 12:10
انگار که از ساحل به سمت دریا حرکت کنی...بعد همون موقع که موج های شفاف و آبی روشن به پوست پات میخوره و نوازشش میکنه...همون موقع که باد خنک میخوره به صورتت و لا به لای موهات حرکت میکنه..همون موقع که سرمست از شنیدن صدای موج و پرنده ای...همون وقتی که آفتاب با گرمای ملایمی روی پوستت مینشینه و به پیوند دو آبی در خطی که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1388 22:11
تو رو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی دارم خو میکنم با این فراموشی و خاموشی چرا چشم دلم کوره عصای رفتنم سسته کدوم موج پریشونی تو رو از ذهن من شسته خدایا فاصله ات تا من خودت گفتی که کوتاهه از اینجا که من ایستادم چقدر تا آسمون راهه من از تکرار بیزارم از این لبخند پژمرده از این احساس یأسی که تو رو از خاطرم برده به تاریکی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1388 15:37
تو این یه هفته ای که گذشت خیلی بیشتر از تب و سرفه و درد...این حالت گیجی...حالت جدا بودن از مکان و زمان اذیتم میکرد. شاید تو این یه هفته مثل روزای دیگه دانشگاه رفتم و حرف زدم و کار کردم و خلاصه هر کار عادی تو روزای دیگه...اما انگار که من نباشم...انگار که تو خاطرات کسی زندگی کرده باشم..انگار که این یه هفته به من تعلق...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 آبانماه سال 1388 22:43
آخ که چقدر دلم میخواد تو این حال و هوای ناجور این روزام که نمی دونم دقیقا مربوط به آنفولانزا میشه یا مشکلات روحی! یه جرقه...یه نور...یه چیزی برای از بین بردن این وسعت از تاریکی ببینم... خسته ام به خدا! به خودت قسم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آبانماه سال 1388 09:14
دو روزه دارم به انتهای آیه ای فکر میکنم: {...لا خوف علیهم و لا هم یحزنون} بعد با خودم میگم خوف و حزن دو جزء لاینفک زندگی منن...! نکنه دست و پا زدن های بی اساس این بچه ی کم فهمو جدی بگیری! مسخره اس انکار چیزی که تمام زندگیمه...اینو خودتم می دونی... نشستن تو سایت دانشگاه و نوشتن مطلب درست زمانی که استاد فقط به کسانی که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 مهرماه سال 1388 17:56
امروز از همه بیشتر منتظر هدیه ی تو بودم... هدیه گرفتن از کسی که تمام زیر و بم تورو میدونه و دقیقا می دونه که چی آدمو بیشترخوشحال میکنه و قدرتش مطلقه...باید خیلی لذت بخش باشه... هر چی فکر کردم دیدم اطرافم پر از هدیه است از طرف تو... ولی دلم میخواست امروز مخصوص باشه... یه بسته که روش نوشته باشه از طرف خدا و فقط و فقط به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 مهرماه سال 1388 22:18
همه چی در نقطه ی شروع تموم میشه...و لحظه ها پر از اتفاقایی میشه که مثل دایره نقطه ی شروع و پایان یکسان داره! آینده محو میشه تو روزهایی از جنس نا امیدی و شک و ...و این خونه تکونی ناخواسته ی عقاید به ظاهر محکم! گرد و خاکی به پا میکنه که هم جلوی دید رو میگیره و هم چنان خستم میکنه که از حرکت می مونم... بغض راه نفس رو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1388 14:58
تو ازم نشونه خواستی... آره ازت نشونه خواستم...نشونه خواستم و چشامو بستم...پررواَم دیگه....! دستم به نوشتن نمیره...مرگ این روزامو خودم میدونم و خودت...خودت خیلی بهتر از من....آره کسی جز تو خالی شدن هر روزه رو ندید...کسی جز تو نشنید...کسی جز تو نفهمید....وقتی تو این دسته بندی مزخرف آدمات نتونی خودتو به زورم که شده...حتی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1388 13:07
داشت کتاب میخوند...یوهو یه ذره ی سیاهیو دید که تو هوا معلقه...گفت حتما یه آشغالی چیزیه! دوباره شروع کرد به کتاب خوندن..! اما باز سرشو بلند کرد تا ببینه چی بوده اون...کمی نزدیک تر شده بود...گفت حتما مگسی چیزیه...ذره نزدیک تر شد...وقتی درست روبروی صورتش بود...دید که ای وای...گلوله است! و داستان تموم شد!! این داستان...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 مردادماه سال 1388 18:36
تو گفتی صبر کن... من اما...ایمانم کم بوده و هست...افتخار نمی کنم! ولی اعتراف میکنم که گرد پای سلمان و ابوذر هم نیستم چه برسه به ایوب که پیامبرت بود... تو گفتی ....والله خیر الماکرین...من گفتم باور دارم اما کی؟! تو گفتی ....و لا تجد لسنة الله تحویلا....من گفتم ...فرجا عاجلا غیر آجل تو برام داستان موسی و خضر رو...
-
داستان فی البداهه و بدون عنوان!
سهشنبه 6 مردادماه سال 1388 15:30
روی صندلی راحتی توی بالکن نشستم. باد خنکی که میوزه و موها و شالمو با خودش میبره حس سبکی عجیبیو بهم میده...مثل معلق موندن ذره ای در فضایی بدون جاذبه! نمی فهمم کی میاد تو...کی اون چند تا قدم تا کنار صندلی رو برمیداره و کی چشاشو تنگ میکنه و خیره میشه به منظره ی نامعلومی...فقط زمانی حضورش رو حس میکنم که با صدایی گرفته ،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 تیرماه سال 1388 12:09
خدایا...بیش از هر زمان دیگری به دیدن معجزه احتیاج دارم..! چیزی شبیه اژدها شدن عصای موسی یا شکاف دریا برای او و یارانش...! چیزی مثل زنده شدن مردگان توسط عیسی...! چیزی شبیه سرد شدن آتش بر ابراهیم....! و تمام معجزه های پیامبر آخر...محمد(ص)....!