-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1383 14:56
و تو ای عزیزترین آرزوی روزهای زندگیم... روزهای بی تو بودن مانند شبها سپری شد و تو فقط مانند ستاره ای از این شبها به یادگار ماندی... تو را خواهم خواند...تو را خواهم دید... زیباییت را...آری تو زیبایی...زیبایی تو برق چشمانی است که هیچگاه خاموش نشد... زیبایی تو صورتی است که هیچگاه طراوتش را از دست نداد... زیباترینم...ترنم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1383 13:41
دیروز رفته بودیم موزه... با این که یه بار قبلا هم رفته بودیم ولی این بار بازم خوب بود... دیروز توی موزه با دریا به این نتیجه رسیدیم که چه خوب شد که ما توی این دوره زمونه زندگی میکنیم!!! واقعا بدبختا قبلنا چه قدر سخت زندگی میکردن! یه چیزایی که به نظر ما یه تیکه سنگ بیشتر نبود ولی احتمالا واسه اونا چاقو بوده... با دریا...
-
شب پاییزی۲
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1383 18:54
سلام از این که قسمت دومش رو انقدر دیر نوشتم معذرت میخوام... آلبومو بست و دراز کشید ...به سقف خیره شد... -آرزو...میخواستم بهت یه چیزی رو بگم ولی.... -ولی چی؟بگو... -آخه میدونی... -... -ببین آرزو تو خودت بهتر از هر کی میدونی که من به خاطر تو چه قدر با همه جنگیدم... -جنگیدی؟؟؟ -آره خب...ببین من نمیتونم خانوادمو راضی کنم...
-
شب پاییزی
شنبه 16 اسفندماه سال 1382 15:44
*خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خودم خواهم آموخت* دکتر علی شریعتی -آرزو جان مطمئنی که...؟؟ -آره مامان برو...به سلامت... -پس مواظب خودت باش -باشه چشم... -ببین بیا حاظر شو ...اصلا ...اصلا میخوای منم نرم بمونم پیشت؟ -مامان!من دیگه بزرگ شدم...21 سالمه کار دارم نمیتونم کارامو ول کنم بیام مسافرت!... -باشه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اسفندماه سال 1382 16:30
امروز جمعه است...یادمه شنبه تو مدرسه به یاسمن و دریا و سارا گفتم:واییییییی امروز شنبس کو تا جمعه!!!! یادمه از وقتی مدرسه میرفتم همیشه از روز شنبه بدم میومد چون به نظرم تا جمعه خیلی مونده بود!ولی عوضش عاشق روزهای پنجشنبه بودم! یادمه اول هفته تا رسیدن جمعه انقدر به نظرم طولانی بود که حد نداشت!!! ولی...
-
بالاخره......!
جمعه 10 بهمنماه سال 1382 13:09
سلام به قول بعضیا:یوهوووووووووووووووووووو هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا چه عجب! دیگه داشتیم از بلاگ اسکای نا امید میشدیما....
-
یه موضوع تکراری...مثل فقر
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1382 16:50
یه شب خوب...یه هوای بهتر...روی صندلیهای یه پیتزا فروشی توی هوای آزاد...بهتر از این نمیشه غرق افکارتی که صدایی میشنوی: -خانوم...یه آدامس از من میخری؟؟ تو دلت میگی: اه....باز این کنه ها پیدا شدن ! دوباره میگه: -خانوم...یه آدامس از من میخری؟؟ برمیگردی که بگی نه برو پی کارت...اما... یه لحظه تو صورت معصومانه اش نگاه میکنی...
-
واکنون....ادامه ماجرا...
سهشنبه 4 آذرماه سال 1382 11:18
برای خوندن قسمتهای قبل مطالب قبلو بخوانید: برگشتنی خودم تنها اومدم.مونا خیلی اصرار کرد که باهام بیاد اما قبول نکردم دلم میخواست یه کم تنها باشم. توی اتوبوس از پنجره بیرونو نگاه میکردم...واقها که کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه من همیشه فکر میکردم که دیگه محاله ببینمش...آسمانو نگاه کردم...هوا ابری بود... اتوبوس...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 آبانماه سال 1382 16:23
اینم قسمت دوم...برای قسمت اول مطلب قبلو بخونید: بلند شدم صبح بود تند تند کارامو کردم و خداحافطی کردم . -نسیم کی می آی؟به سهیل چی بگم؟؟؟ -بگو تا ساعت ۶ میرسم خونه منتطر باشه من برسم -باشه خداحافظ -خداحافظ -بابا زود باش... -اااااا تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟ -سلام اومدم باهم بریم -سلام خیلی خوب بریم.... -راستی نسیم چی شده...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 آبانماه سال 1382 15:17
سلام اول از همه توی این شبای قدر مارو یادتون نره ....دعاکنین حالا هم یه داستان میخوام بنویسم بدون اسم ؛خودتون بخوانین و یه اسم جالب براش پیدا کنین و تو قسمت نظرخواهی بنویسین - ببخشید آقا شما بلیط دارین؟؟ برگشت سرش پایین بود یه نگاهی تو کیفش انداخت و گفت: بله...سرش بلند کرد گفت.... بفر... یه لحظه هر دو مات و مبهوت به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 آبانماه سال 1382 15:47
سلام... جه خوشگل شده اینجا!!!! همه این تغییراتی که میبینید را سایه خانوم گل زحمت کشیده حالا برای اینکه برام درست کرده نمیگم همیشه گل بوده و هست!!!!!! دستت درد نکنه خانومی...هزارتا!!!!! خیلی خوشگل شده...خیلی.. نوشته های منم خوشگل ترش میکنه!!! بازم ممنون خیلی گلی... حالا مطلب: موندم!چی بگم؟!از کجا شروع کنم؟؟اصلا....چی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1382 15:26
سلام منم با این داستان نوشتنم روی همه نویسنده ها رو سفید کردم!!! اصلا منو چه به نوشتن داستان!!! به خاطر خواب راحت دوستانم که شده داستان نمینویسم!!! چون اصولا پایان خوش توی داستانام پیدا نمیشه! این مطلب زیری رو از روی یک منبع!نوشتم. عقاید یک مرد فمینیست (عجب آقای خوبی) من معتقدم این که زن باشید فی نفسه مهمتر از آن است...
-
آخیییییییییییی اینم آخرین قسمت
سهشنبه 15 مهرماه سال 1382 16:04
سلام اول از همه باید بگم که من چون این داستانو به قصد وبلاگ ننوشته بودم یه کم!!!همش یه کم!!طولانییه! برای این که بیشتر از این طولانی نشه بقیه داستانو تعریف میکنم. به اون جایی رسیدیم که پرستو ماجرای پرهام و سروش را برای غزل تعریف کرد حالا ادامه ماجرا..... غزل و پرستو به هر دری میزنند نمیتونند که برای پارسا کلیه پیدا...
-
پایان یک آغاز ۳
شنبه 12 مهرماه سال 1382 15:41
سلام اینم قسمت سوم: -سروش میخواد به پارسا... -سروش؟سروش کیه؟ -بابا پسر عمه ام -میخواد چی کار کنه؟؟؟؟ -ک..ل..ی..ه...بده... با خوشحالی بغلش کردم و گفتم: این که خیلی خوبه.. -برو بابا دلت خوشه.. نفهمیدم برای چی؟رفت و روی صندلی نشست .همون موقع دکتر اومد و رفت تو اتاق.من همون جا منتظر موندم. بعد از اینکه دکتر بیرون اومد به...
-
پایان یک آغاز۲
سهشنبه 8 مهرماه سال 1382 16:17
پایان یک آغاز-2 خلاصه قسمت قبل...(به مطلب قبلی مراجعه شود) موندم چی بگم. - پرهام کجاست؟ -چه میدونم کدوم گوریه؟؟؟؟ - گور؟یعنی چی؟ -هیچی غزل جان یعنی اعتیاد ...یعنی دود کردن پول...یعنی نتیجه اش پارسا و بی پولی... به حرفای پرستو فکر میکردم:پرهام..اعتیاد...بی پولی!باورم نمیشد .حالا بعد از چند سال چرا باید پرستوی همیشه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 مهرماه سال 1382 17:10
تصمیم گرفتم داستان بنویسم خوشحال میشم اگه نظراتتون رو در موردش بدونم پایان یک آغاز با ذوق و شوق سر قرار وایساده بودم.باورم نمیشد..وای پرستو ....دوست دوران بچگی!چند سال میشد؟؟؟شروع کردم به حساب کردن:1...2...3...حدود دوازده سال پیش!چهارم دبستان! حالا دیگه 22 سالمون شده بود .نگران بودم..خوشحال بودم.توی فکرم قیافه پرستو...
-
تو و من!
پنجشنبه 3 مهرماه سال 1382 14:30
سلام...این مطلب از خودمه... و چه آرام در انتهای باغ آرزوهایم با خاطره تو قدم زدم. و از تو چیزی نبود جز خاطره ات و در من چه آرامشی!!!! من در این آرامش ذوب شدم... باغ آرزوهای من با گل قدم های تو عطر خوش میگیرد. گل من ...گرچه میدانم خاطره ای بیش نیستی اما من باغبان زندگی تو میخواهم برای همیشه از تو نگهداری کنم تا برای...
-
سلام
سهشنبه 1 مهرماه سال 1382 13:24
سلام پاییز اومدو من بازم میخوام شروع کنم به نوشتن البته اگه کامپیوتر عزیز بذاره!!! پاییز به این قشنگی شروع مدرسه این وسط ضد حاله!!! باورم نمیشه تابستون اقدر زود گذشت ومن یه ساله دیگرو گذروندم خلاصه اینکه... اگه مدرسه میرین ..خدا رحمتوت کنه! اگه مدرسه نمیرین...خدا خوش به حالتون کنه! اگه ترک تحصیل کردین...خدا یه عقلی به...
-
دیگه یواش یواش بای بای!!!!
یکشنبه 22 تیرماه سال 1382 14:55
آخ که این ساعت زمان چقدر سریع حرکت می کنه !انگار همین دیروز بود که با سایه و یاسمن خداحافظی کردم.انگار همین دیروز بود که می گفتم اووووووووووووووه کو تا رفتن! اما حالا اومدم خداحافظی برای حداقل ۲ ماه و حد اکثر همیشه! خدا رو چه دیدی شاید از سفر برگشتم و دیگه حال وبلاگ نوشتن نداشتم!شایدم نه! خلاصه از همه ممنون.از نظرها...
-
بی عنوان!
سهشنبه 17 تیرماه سال 1382 14:55
سلام توی این چند مدت که سروکارم با وبلاگ بود یه چیزهایی را دریافتم که می خواستم به شما هم بگم: به نظر من وبلاگها به چند دسته تقسیم میشوند: ۱-بعضیا مثل من خودشونم نمیدونن چی مینویسن!!! ۲-بعضیا رفتن به وبلاگشون وقت تلف کردنه! ۳-بعضیا سیاسی می نویسن که من در این مورد هیچ نظری ندارم و کلا با این وبلاگا کاری ندارم ۴-بعضیا...
-
برای پریا هیچی فرق نمی کنه!
شنبه 14 تیرماه سال 1382 13:54
چند روز پیش رفته بودم خونه یکی از دوستانم. دوستم پرسید:پریا وسایلت رو کجا میذاری؟ - فرقی نمی کنه! می خواستیم تلوزیون نگاه کنیم: -پریا کدوم کانال؟ - نمی دونم فرقی نمی کنه! می خواستیم نهار بخوریم: -پریا چی میخوری؟ - نمی دونم فرقی نمی کنه! -پریا ماست می خوری؟ - فرقی نمی کنه! بعد از نهار: -پریا میخوای بخوابی؟ - نمی دونم...
-
دنیای کوچیک آرزوهای پریا!
چهارشنبه 11 تیرماه سال 1382 19:41
سلام هر روز وقتی وبلاگم باز می کردم پیش خودم میگفتم ۲۰تا نظر!!!! بعد میگفتم پریا کوتاه بیا ۱۵ تا نظر !!!!! دیگه برای آخرین بار میگفتم ۱۰تا نظر!!!! و جالب تر وقتی بود که میدیدم۲تا نظر!!! نمیدونم شاید تنها چیزی که برام مهم بود همین بود اما بعدش که فکر کردم دیدم اصلا مهم نیست.دیدم دنیای آرزوهای پریا که به قول خودش کوچیکم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 تیرماه سال 1382 14:13
سلام میخوام یه شعر دیگه از سهراب بنویسم. جای سایه خالی اگه بود می گفت :بابا تو هم با این سهراب مارو خفه کردی! چون می دونم شعرهای سهرابو خیلی دوست داره این شعرو فقط به خاطر اون می نویسم!!! سوره تماشا به تماشا سوگند و به آغاز کلام وبه پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است. حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود من به آنان...
-
هی...بچگی!!!
پنجشنبه 29 خردادماه سال 1382 15:33
سلام چندوقت پیش داشتم وبلاگ یک نفر رو میخواندم نوشته بود : دست تو مماخ ممنوع حتی شما دوست عزیز!!!! یاد این شعر افتادم: مامانم گفته که دست توی مماخم نکنم .... بعد یاد بچگی!دبستان!و خاطراتش! یاد اون روزهایی که بزرگترین آرزوم داشتن بزرگترین عروسک و بستنی دنیا بود! چه قدر زود بزرگ شدم!چه قدر زود این آرزوها برام مسخره شد!...
-
این هم تغییر و تحول!
سهشنبه 27 خردادماه سال 1382 12:39
سلام یو هووووووووووووووووو بالاخره یاد رفتم...اینم از فواید تابستون http://explorer.blosky .com !!!! چون همه اینها رو از وبلاگ تابستون دیدم از همین جا هم ازش تشکر میکنم ممنون. دیگه این که ... این که دیروز تولد یکی از دوستام دعوت بودم یاسمن خانوم گل یک کمی هم خل!! خیلی خوش گذشت خیلی..کلی خندیدیم و شعر خواندیم و بازی...
-
گل آقا ماهنامه ۱۴۱ سال ۱۳ شماره۳ خرداد ۱۳۸۲ ۶۸ صفحه ۳۰۰ تومان!!!
شنبه 24 خردادماه سال 1382 14:36
سلام مشخصات دقیق چیزی رو که میخوام بنویسم نوشتم تا بعدا نگن کپی کرده به اسم خودش!!!! چند تا جمله تو گل اقا خوندم به نظرم جالب اومد شما هم بخونید: گفت و شنید را پر گو ها تبدیل به گفت و گو کرده اند! سکوت هیچ سخنی را سانسور نمی کند! سپیده؛ شب رنگ باخته است! بازی کار کودکان است! کار بازی بزرگسالان است! زمان معطل ساعت تنبل...
-
تابستان عزیز کی میایی؟!!
چهارشنبه 21 خردادماه سال 1382 14:17
همه سال تحصیلی به سرعت برق و باد میگذره حالا چه خوب چه بد!!! ولی این یه ماهه آخر یعنی خرداد تموم بشو نیست انگار هر ثانیه از ان یک سال تحصیلی است تازه امتاحان سختا هم مونده :ریاضی و زبان فارسی(گلاب به روتون حالت بالا آوردنی!!) خدا اونا رو به خیر بگذرونه!!! در ضمن ۱۰ساله که میخواستم از یکی تشکر کنم(سایه جان شما برو یه...
-
وقتی پریا رگ شعرش میگیره!!!!!!!
دوشنبه 19 خردادماه سال 1382 13:38
میخوام یه قصه ای بگم قصه ای از ارزو ها ارزوهای رنگارنگ ارزوهای پریا پریا دختر خوب قصه ها!! پاک و بی ریا و با صفا!!! دوست داشت که یه مسواک باشه روشم خمیر دندون باشه دوست داشت یه قابلمه باشه توشم پر دلمه باشه دوست داشت یه پروانه باشه همش روی گلها باشه همه میخندیدن به او به ارزو های عمو(به خاطر وزن شعر و منظور پریا است)...
-
سرود زهر
شنبه 17 خردادماه سال 1382 13:08
...برای انکه رد فکر او را گم کند فکرم میکند رفتار با من نرم لیک چه غافل! نقشه های او چه بی حاصل! نبض من هر لحظه می خندد به پندارش او نمیداند که روییده است هستی پر بار من در منجلاب زهر و نمیداند که من در زهر میشویم پیکر هر خنده؛هر گریه در نم زهر است کرم فکر من زنده در زمین زهر میروید گیاه تلخ شعر من سروده استاد سهراب...
-
کره من
پنجشنبه 15 خردادماه سال 1382 18:24
کره من سبزو شاده کره من خیلی قشنگه ادمهای کره من با همدیگه خوبو مهربونن مثل دوستای صمیمی عطر گلهای کره من همه جاشو پر کرده بارونهای کره من نم نم و لذت بخشه تو کره من هیچ دشمنی معنی نداره کره من پره از مهربونی از عشق کره من پره از گلهایی که خار دارن ولی قشنگن کره من خاکی است اما خاکی که ازش گل و درخت روییده کره من پره...