امروز یعنی ۲۰ مهر٬ وارد ۲۰ سالگی میشه...!

۱۹ سال پیش همین موقع٬ بچه ی پاک و معصومی به دنیا اومد که چیزی از بدی نمی دونست...

به خاطر یه چیزی خیلی خوشحال بود...به خاطر تولدش! آره..خوشحال بود...واسه زندگیش...واسه اینکه لیاقت هستی داشتن رو پیدا کرده بود...

اونم مثل همه ی آدما بزرگ شد...با حرفای شیطون خو گرفت...شیطون اونو اون جوری که دلش می خواست ساخت...با این حال خدا خیلی کمکش کرد...حتی برای یک لحظه تنهاش نگذاشت...

حالا اون کوچولو بزرگ شده (شاید!!) و می خواد هر چیزی رو که شیطون ساخته بود بشکنه و اون چیزی رو بسازه که تو دوست داری٬خدا...

میدونه...خودش بهتر می دونه که تا حالا هزار بار بهت قول داده...ولی تو که خوب می شناسیش و می دونی چقدر ضعیفه...می دونی شیطون چقدر اونو ترسو بار آورده...

پس حالا که عاجزانه ازت می خواد کمکش میکنی؟!اونو به خاطر تمام لحظه هایی که ازت دور بوده٬ می بخشی؟! بهش راه درست زندگی کردن رو نشون می دی؟!

خدایا اونو با چیزای سخت آزمایش نکن ٬ آخه اون هنوز تو رو اون جور که باید نشناخته و اون کسی که تو رو نشناخته و حس نکرده خیلی زود می شکنه...!

خدایا امروز یه هدیه واسه تولدش بده...اونو ببخش!


از همه کسانی که این متنو میبینن جداً می خوام که دعام کنن...مخصوصاً امشب!