دیگه هیچ چیزی برای نوشتن نیست...یا...همون یه ارزن استعداد ما تو نوشتن خشکید!

هنوز هم سیب هست عشق هست ایمان هست...شقایق هم هست اتفاقا ! پس زندگی باید کرد...

تازگی ها داشتم به این نتیجه می رسیدم که بدی ، ناعدالتی ، بدبختی، فقر...اصلا هر چی تو بگی هست...باید باشه اصلا! مهم اینه که من ...من می خوام یه کاری بکنم براش! حتی خیلی خیلی کوچیک... اندازه ی...همون ارزن!

بعضی از آدما رو خدا انگار خلق کرده که وقتی می بینیشون یاد این بیفتی که واسه چی دنیا اومدی...!

خیلی سخته عین آدم زندگی کردن..خیلی سخته...!

۲ ساله دارم همین ۲ خط رو می نویسم! فقط می خواستم صفحه ی وبلاگمو که باز کردم ساده بیا...رو نبینم! همین!

ساده بیا دست منو بگیرو                                ساده نگیر این همه سادگی رو

ساده نگیر اگه هنوز می تونی                        پای همه سادگی هات بمونی

 

 

 

وقتی گفت دلم برات تنگ شده با خودم گفتم کاش انقدر راحت فرصت کوتاه با هم بودنو

ازم دست نمی دادیم...

کاش بعضی وقتا یادمون میومد که تمام این روزایی که رفتن و ما همدیگرو ندیدیم و

نبخشیدیم دیگه برنمی گردن...

کاش ساده می بخشیدیم...کاش ساده فراموش می کردیم...

 

کاش شهریار می تونست ثریا رو ببخشه و دوست داشتن واقعی رو نشون بده...

کاری که به نظر من ثریا با تمام بی ادعایی اش کرد..!

 

کاش رابطه هامون تحت الشعاع هزار تا چیز مزخرف نبود...کاش همه رو به خاطر

 انسان بودنمون...به خاطر انسان بودنشون...می تونستیم دوست داشته باشیم...

 

وقتی یاد تمام خبرهایی میوفتم که تو روز می شنوم احساس می کنم این حرفا مثل

 یک شعر بچه گونه است...یه خیال مسخره...

 

راستی اگه عضو tagged نیستین برای خندیدن بد نیست که بشین...یه پسره واسه من

 زده پروفایلتون رو خواندم و از شما خوشمان آمد! میای با هم دوست شیم؟!! کنجکاو شدم

 پروفایلمو ببینم ، تو پروفایلم فقط نوشته بودم : پریا، 19! ، ایران، female! حالا اون تو

کدوم یکی از اینا این تفاهمو حس کرد و عقاید و طرز فکر و...منو فهمید، الله اعلم!

 

چهارشنبه امتحان دارم...دعا کنین به خیر بگذره....

داشتم به این فکر می کردم اونایی که چترو مانع بین خودشون و این قطره های زلال می کنن،

دارن از چه لذتی محروم می شن!

اگه بهار بارونو نداشت باز هم کسی اونو قشنگترین فصل سال می دونست؟!

 

 

اگر حرف مصطفی مستور راست باشد...اگر اندازه ی قدرت و بزرگی تو معیار سنجش

 ایمان من باشه....بعضی وقتا می ترسم...از کمی ایمانم...اون موقع که داشتن یه

 امتحان آشفته ام می کنه...اون موقع که سر کلاس برای اینکه ازم درس نپرسن هزار

 تا نذر و نیاز می کنم و بازم می گم یعنی می شه نپرسه؟!! اون موقع که یه مشکل

کوچیک برام بزرگ می شه...اون موقع که ته دلم چیزی را ازت می خوام و بعد می گم

یعنی میشه بهم بدی؟! حتی اگه هیچ کس هیچ کس هم ندونه...تو میدونی...

تو کوچیکی من و ایمانمو می دونی....

 

این روزا انگار دارم بی هدف واسه خودم می چرخم...انگار همش منتظر یه اتفاقی ام...

حالا چی، نمی دونم...