بی تو و اسمت عزیزم                اینجا خیلی سوت و کوره... 

ولی خب عیبی نداره                 دل من خیلی صبوره....! 

مطمئن نیستم اما که دلم خیلی صبور باشه... دلم تنگه...دلم...اما داره تمرین صبوری میکنه...داره یاد میگیره آروم اشک ریختنو...داره معنی تحمل رو میفهمه...داره توکل رو مزه مزه میکنه...شاید داره بزرگ میشه...شاید داره قانون های این دنیا رو یاد میگیره... 

خدا که حافظ اصلی است...هر جا...هر وقت...پشت و پناهت

دیروز کسی می گفت که نمی دونم چرا هیچ چیزی عمیقا من رو خوشحال نمیکنه...مثلا وقتی نگاه میکنم به کسی و میبینم شاده تعجب میکنم و نمی تونم درکش کنم... 

من چند لحظه ای مکث کردم...مونده بودم که چی باید بگم...یعنی قاعده ی دوستی و دلداری و معرفت و این چیزا ایجاب می کرد که یه چیزی بگم...آخرش این جمله ای بود که گفتم: هیچ کس عمیقا خوشحال نیست...! 

حالا اگه بخوای از بعد مذهبی به این قضیه نگاه کنی احتمالا دلیلش اینه که اینجا...این چیزها ته اون جایی نیست که باید باشیم یا باید داشته باشیم...اما اینکه واقعا این احساسش طبیعی بود یا نه...شک دارم! 

همزمان با شیون های خانواده ی همراه مریضی که تو بیمارستان فوت کرده بود٬ من بغض کردم٬ خانم دکتر هم شیفتی نچ نچ کرد٬ یکی از نسخه پیچا گفت زنده بود هم همینطوری قربون صدقه اش می رفتی؟!!! مردی که تازه وارد داروخونه شده بود گفت: راحت شد بابا...میخواست این دنیا بمونه چی کار؟!...و یکی دیگه از نسخه پیچها بعد از چند دقیقه و در حالی که قیافه ی فیلسوفانه ای به خودش گرفته بود گفت: می دونی...خاک سرده...! 

تفاوت دید ما آدمها به یه موضوع واحدی دقیقا به اندازه ی تفاوت اثر انگشتهامونه! حتی موضوعی که به نظر برای همه باید ناراحت کننده باشه...اتفاقی که باید باعث خوشحالی بشه...و هر چیز دیگه ای که خوب یا بد بودنش به نظر بدیهی میاد...  

این روزها انقدر به نسبی بودن همه چیز فکر کردم که دارم روانی میشم....!