بدترین چیز اینه که وقتی کسی در مورد موضوعی تقریبا به یقین رسیده و با شوق خاصی در مورد اون در حال توضیح دادنه٬ بگی «چرته!»....! 

با این حجم کاری مشکل دارم...نمیدونم این مشکل به صورت دوره ایه و به مرور زمان بهتر میشه یانه...اگر این هشت ماهی که گذشت رو جزو «مرور زمان»! حساب کنیم...بهتر نمیشه...!!! 

صبحی آقای پرحرفی تو تاکسی میگفت داشته پرده خونشون رو میبرده خشک شویی که آقای مغازه داری که ظاهرا دوستش بوده میگه دیروز پریروز بود پتو بردی که...آقای پر حرف میگفت که این دیروز پریروزی که این آقا میگفت پارسال بود!! بعدش آقای پرحرف میره تو خشک شویی و سراغ آقای جوان پارسالی رو میگیره که بهش میگن همون پارسال با خانومش تو جاده تصادف میکنه و فوت میکنه...از اون همه داستانی که واسه ما گفت میخواست به این نتیجه برسه که چقدر زود میگذره...به قول راننده تاکسی تا بیای به خودت بجنبی و یه کم حساب کتاب کنی میبینی یه سال گذشته و تو از خیلی ها بی خبر بودی....راست میگفت... 

چند وقت پیش داشتم فکر میکردم این راهی که شروع شده و دیگه بر نمیگرده و در حال ادامه داشتنه و نهایتا هم به مرگ ختم میشه...شاید کمی ترسناک باشه...