قبیله ی من بیمار شده...تب کرده...من با دردش درد میکشم...با گریه اش گریه  و با ناله اش ضجه می کنم...

من هم جزئی از فراموشی میشم! فراموش نمیکنم...بخشی٬ عضوی از اون میشم ... من جزئی از قبیله ی بیمار و تب کرده ام...

گاهی فکر میکنم این سیری است که همه بشریت طی میکنه...میاد و میبینه و میره...خیلی خوش شانس باشه می فهمه و میره...ولی اکثر آدما فرصت دیدن هم پیدا نمی کنن...میان و میرن...!

چقدر حسینِ «نماد» رو بیشتر دوست دارم...تا حسینی که هر سال مثل یک قهرمان معمولی تیر میخوره و دار فانی رو ترک میکنه...

کسی که حرفه ای نمی نویسه٬ میدونه که نوشتن تو لحظه های خاصی می یاد... برای من اکثرا تو روزهای بارونی...یا روزهایی که حس عمیقی پیدا کردم...حالا چه خوشحال کننده ٬ چه ناراحت کننده٬ چه اضطراب آور٬ چه....و تقریبا تو تمام موارد جایی که نمیشه نوشتش! مثل تو تاکسی... یا موقع پیاده روی برای رسیدن به جایی یا قراری... یا درست وسط کار....خلاصه که هزار تا بهونه هست واسه اینجا رو آپدیت نکردن... و برای روی کاغذ نیاوردن داستانا... 

خودمم دلم تنگ میشه...وقتی میام که دیگه چیزی برای نوشتن نیست... :)