تموم شد دیگه...!

این روزا مثل کابوس بود...این روزای داغ تابستونی که هر کسی منو می دید می گفت تموم نشد؟!...وای...الهی بمیرم...من به جای تو خسته شدم....

تموم شد...فقط همین...!

ناراحتم...نمیدونم چرا...می دونم که تمام خنده ها و شوخی های این روزام  برای از یاد بردن این ناراحتی کافی نیست!

یه چیزی داره تو من ریشه می دوئونه! تلاش هام برای نابود کردن و قطع کردنش فقط ساقه را کوتاه می کنه...این ریشه به کار خودش ادامه می ده و عمیق تر می شه...

چرا نمیشه یه چیزایی رو توضیح داد؟! هر چی بیشتر بگی بیشتر سوء تفاهم پیش میاد...

آینده مثل یک اتفاق مبهم شده برام! من که عادت داشتم همیشه ۱۰ سال جلوتر تمام روزای بعدیمو تجسم کنم دیگه حالا ایده خاصی براشون ندارم...

شاید به خاطر این امتحانای لعنتی و نمره های قشنگمه...شاید تا چند روز دیگه حالم خوب شه...


نیستین چرا شماها؟!

دلم براتون تنگیده...!

مثل ریختن یه سطل آب یخ رو سر آدم می مونه....!

تکراری شدن عجیب این روزا...

تمام عجله ی من واسه تموم شدن امتحانا برای ندیدن دانشگاه است...شاید کمی از شدت این حس کم کنه...!

حسی که ردشو تو تموم فکرام...هدفام...آرزوهام گذاشته...

از اینکه دیگه هیجانی واسشون نداشته باشم می ترسم...از اینکه دیگه با علاقه دنبالشون نکنم...از اینکه مثل مسواک زدن شده باشن...مثل غذا خوردن...!

حتی بعضی وقتا از خلوت کردن با خودم می ترسم...از اینکه نکنه دیگه خودمو نشناسم...نکنه  بی تفاوت شده باشم ...نکنه برای پاک کردن رد تکرار تو زندگیم به هر راهی متوصل شم....

شاید از علائم یزرگ شدنه...! بزرگ شدن ولی نه در جهت مثبت!

چته تو؟!....بس کن....می فهمی؟! بهت می گم بس کن....!

کی میخوای درست بشی تو آخه؟! کی میخوای بزرگ بشی سنگین بشینی سر جات...!

تو فقط ادا در میاری...خسته نشدی؟! از این نقابی که زدی خسته نشدی...از اون کسی که واسه خودت به دروغ ساختی و تو آینه زل می زنی بهش...؟!

خواهش می کنم آدم باش...یه کم...یه ذره....یه ارزن...!

راهو گم کردی؟!

خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...

من راهو گم کردم...

نشونم بده...

نشونم بده...

عاشقتم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااا