دیروز من و احسان داشتیم به همدیگه میگفتیم که هیچ کدوممون حس تموم شدن مرحله ای از زندگی به اسم مجردی و احتمالا از دست دادن بعضی چیزها رو نداریم و خدا رو شکر هردومون احساس میکنیم که به داشته های قبلی چیزای دیگری اضافه شده... 

بسی خوشحال کننده و هیجان انگیزه که داخل ماشین تزئین شده و با دسته گل و شنل و لباس پفی نشسته باشی و ملت با بوق زدن و تبریک گفتن تو شادی تو شریک باشن...شاید دیگه هیچ وقت اون آدمها رو نبینیم یا ندونیم چی کاره ان و کجا زندگی میکنن... اما تو اون لحظه ها همین که میینی همراه تو خوشحالن کلی حالت رو خوب میکنه... 

خیلی خیلی خداروشکر...بی اندازه مثل خودش! که خوب بود و خوش گذشت...و امیدوارم که این شادی و خوشی برای یک شب نباشه و ابدی و عمیق در دلهامون بمونه...و مطمئنم که این اتفاق خواهد افتاد ایشالا :) 

سرعقد تمام کسانی رو که یادم بود دعا کردم و بعدشم یه دعا واسه همه کسانی که میشناسم و امکان یادآوری اسماشون تو اون لحظه نبود... 

یه دنیا مرسی از همه ی دوستام که اون شب و همیشه ترکوندن مرامو! 

مخصوصا زهرا و منصوره که اینجا رو هم تنها نذاشتنو تو شرایطی که خودم امکان سر زدن نداشتم بازم نا امید نشدن و اومدن! :)  

( منصوره جونم خودت خوبی که خوب میبینی...فدای اشکات...مرسییییی :*)

و مخصوص مخصوص بارون عزیز که مثل خواهرم دوسش دارم و براش آرزوی خوشبختی و شادی و آرامش و سلامتی دارم تو هر مرحله و هر جایی که هست و بسی جات خالی بود.. باور کن... 

سایه جونم مرسی از همه ی دعا های خوبت...همشون امدوارم برای تو هم اتفاق بیوفته....خیلیییییی خیلیییییییییی ممنون :* 

هستی عزیز...امیدوارم که قسمتت بهترین باشه و خدا همیشه نگهدارو حافظت...مرسی عزیز دلم :*  

خیلی خیلیییییییییییییی دوستون دارررررررررررررررررررررررررم

برای عزیز ترین عزیزم هم آرزو میکنم که بتونم براش دوست خوبی بمونم...برای همیشه... :)

به خانومه تو آرایشگاه میگم که شیفتم...شاید یه کم عجله کنه! اما نه تنها اندکی هم به سرعتش افزوده نمیشه که یوهو درددل کردنش هم میگیره...! 

میگه کجا کار میکنی و چی کار میکنی...سه ثانیه از جواب دادنم نمیگذره که داروهاشو از تو کیفش درمیاره و نشونم میده...حس انسان دوستانه ام! میگه باید همیشه و در هر شرایطی جواب سوال های مردم رو بدی...براش توضیح میدم و تشکر میکنه و داروهاشو میذاره تو کیفش...بعد درست زمانی که من دارم از اینهمه خوب بودن خودم کیف میکنم این خاطره رو تعریف میکنه: 

« من از داروسازا خیلی خاطره ی خوبی دارم...دم خونمون یه داروخونه ای بود که یه دختر جوونی دکترش بود...انقدر این دختر ماه بود که حد و مرز نداشت...خیلی با حوصله همه داروها رو برات توضیح میداد و کمکت میکرد و اگه نیاز به رفتن پیش متخصص بود بهمون میگفت و اگه نمیدونستیم کجا میگشت و برامون پیدا میکرد. اگه یه دارویی داشتیم که تو داروخونه نبود٬ میسپرد تا برامون بیارن و شده بود عضوی از خونواده ی ما...حالا رفته تخصص بخونه تو یکی از شهرستانا...خدا هر جا هست نگهدارش باشه...» 

آدمهای خوب...آدمهای خیلی بهتر از ما...هستن و دارن زندگی میکنن...آدم مدام باید با خودش تکرار کنه این حرفهارو...!! 

هزار موضوع به ذهن میاد و در نطفه میمیره...! قبل از اینکه من بتونم بهش شاخ و برگ بدم...قبل از اینکه خوب بفهممش...خوب تحلیلش کنم...توی شلوغی های ذهن گم میشه و دوباره پیدا کردنش میشه کار حضرت فیل... 

زندگی من در حال عوض شدنه...منکرش نیستم...نباید باشم یعنی...برای همین...برای منکرش نبودن...باید خودت رو سبک کنی...یه چیزی تو مایه های انبساط! باید بزاری که هر طرف که شد بری...نه که دوست داشته باشما! شاید دلم میخواست محکم تر بودم...یه جاهایی لا اقل! 

یه وقتهایی وقت حرف زدن نیست....وقت قضاوت کردن هم...و وقت نوشتن! :دی