نه اینکه فکر کنی چیزی تغییر کرده...نه...

من هنوز هم خودمم...با ولع انجام کارهایی که هیچ وقت نه موقعیت نه وقت و نه حسش رو پیدا نمی کنم!

سرسخت و مغرور...از حرفم برنمی گردم حتی اگه خیلی وقت باشه پی به مهمل بودنش برده باشم...!

می جنگم همیشه...بیشتر از همه با خودم! دلیلشو واقعا بعضی وقتا نمی دونم...جنگی که چون قدرتشو ندارم تقریبا مغلوب می شم و واسه اینکه این حس بهم چیره نشه! شروع می کنم توجیه کردن..توجیه..توجیه...توجیه!

عجله...واسه همه چی...واسه همه کار...چند بار این ۲-۳ سال مونده از درسمو مرور کرده باشم...شمرده باشم...خوبه؟! ۲۰۰٬۱۰۰٬۱۰؟! چند بار این روزا رو شمرده باشم تا به اون چیزایی که میخوام برسم ٬خوبه؟!

می گفت رمز موفقیت اینه که تو حال زندگی کنی...

تقریبا تمام روزای من تو آینده شکل می گیره...!

می دونی چند بار چیزایی رو که ازشون می ترسمو با خودم گفتم و بعد گفتم خفه شو این چیزا ترس نداره...چیزایی که شاید فکر کردن بهشون خیلی مسخره به نظر بیاد...ولی تاثیر نداشته...دوباره همون فکرا...

بعضی وقتا با خودم می گم چرا من انقدر تلاش می کنم؟! تاثیری نداره که...من همونم که بودم...

چیزی تغییر نکرده...!

« البته٬ یک آینده ی زیباو با عظمت به انتظار شماست ٬ به انتظار بشر است. و هر چه جهان٬ مردانی مثل تو را بیش تر داشته باشد٬ به این آینده زودتر خواهد رسید. بدون امثال تو ٬ خداوندان اصول و مبانی عالی ٬ مردان آزاده ای که با آکاهی و هوشیاری زندگی می کنند٬ بشریت معنایی ندارد و طبق نظام و قانون طبیعی باید به انتظار پایان تاریخی خود بنشیند.»

«نبوغ خیلی به جنون نزدیک است. باور کن آدمهای سالم و طبیعی ٬ مردمانی معمولی و عادی هستند. گله و رمه ای بیش نیستند. ترس از مرض عصبی ٬ فرسودگی و تحلیل قوا ٬ فقط اشخاصی را می تواند رنج بدهد که هدف زندگی آنها در حال حاظر نهفته است نه در آینده. و این ها همان گله هستند٬ مردمان عادی هستند.

هیجان ها ٬ اشتیاق ها٬ بلند پروازی ها ٬ جذبه ها ٬ تمام این خاصیت هایی که شعرا٬ پیامبران و شهیدان راه هدف های عالی را از مردم عادی ممتاز می کند٬ با زندگی حیوانی سازگاری ندارد٬ یعنی با سلامتی جسمی وفق نمی دهد. تکرار می کنم٬‌اگر میل داری سالم و طبیعی باشی جزء گله ی مردم باش.»

                                                     قسمتی از داستان راهب سیاهپوش از کتاب دشمنان

                                                                                 چخوف


از اون جایی که همیشه خدا چیزی برای غر زدن باید وجود داشته باشه! من دیگه کم کم داره حوصله ام سر می ره! این تعطیلی ها زیادی داره کش میاد!

موندم خنده ات نمی گیره؟!

از ما که سالی یه بار ۱۵ شعبان یادمون میوفته یه امامی داریم که همزمان با ما داره رو این زمین زندگی میکنه...دست می زنیم...شیرینی و شربت می خوریم...می خندیم...آخر شب هم همه چی رو جمع می کنیم میریم خونه هامون میگیریم می خوابیم تا سال بعد همون موقع...!

اوه نه...بعضی روزای دیگه هم یادت میوفتیم...موقع درد و رنج و بدبختیمون...خودمو میگم اصلا...نذز نماز امام زمان می کنم...می دونم ردخور نداره! حتما حتما مستجاب می شه...

یه زمانی خیلی دلم می خواست بدونم که می گن هدایت باطنی می کنی یعنی چی؟! چی جوری به ما میگی چه راهی رو باید بریم...یه مدت دنبال جوابش گشتم...بعد بیخیال شدم...

میدونی چیه...

می گن یکی از نشانه های آخر الزمان...یعنی یکی از نشانه های ظهورت اینه که دختر ها شبیه پسرها می شن و پسرها شبیه دخترا!...دیروز پسری داشت برای تولدت شیرینی پخش می کرد که حداقل ۵ ساعت اون روزشو تو آرایشگاه گذرونده بود!!...

میگن وقتی بیای و از اسلام واقعی بگی همه فکر میکنن که دین جدیدی آوردی...بین این همه ادعا چطور میشه تشخیص داد دین کی به اسلامی که تو میاری نزدیکتره...

اگه بهت بگم خسته شدم باورت میشه؟!

اگه بگم از شنیدن بدبختی و فقر و ناعدالتی خسته شدم...حالم بد میشه... قبول می کنی؟!

دیروز بابام ازم پرسید چرا روزنامه نمی خری...روم نشد بهش بگم حوصله ی شنیدن هیچ خبری رو ندارم...باور می کنی که من دیگه حوصله ی شنیدن هیچ خبری رو ندارم؟!

طاقتمون تموم شده...میشه باور کنی؟! میشه ظهور کنی؟!