خوبه که آدم سرگرمیهایی داشته باشه...چیزهایی برای پناه گرفتن...برای اینکه حجم عظیم هیجان تو سرت رو جایی و با وسیله ای خالی کنی...شاید هیجان نباشه اسمش...! 

حالا اگه این خالی کردنه نفعی م برای دیگران داشته باشه که خیلی بهتر... 

امروز داشتم به این سنگرها فکر میکردم...به همین هایی که پناه بردن بهشون خیلی آرامش میده...گاهی نباید به کسی پناه برد...گناهه که کسانی رو که دوست داری به خاطر تمام حرف های اذیت کننده ی ذهنت٬ ناراحت کنی... 

داشتم فکر میکردم٬ کتاب خوندن٬ نماز خوندن٬ موسیقی گوش کردن...زدن٬ شاید قدم زدن...از جمله کارهاییه که حتی فکر کردن بهشون بهم آرامش میده چه برسه به عمل کردن بهشون... 


کسی که از یکی از شهرهای کشورهای اروپایی اومده بود میگفت: آدم اونجا احساس میکرد کسی مردنی نیست!  

حالا اینجا ما هر روز با همین تصور زندگی میکنیم...نفس میکشیم...فکر میکنیم...اینجا خوشبخت بودن...شاید کمی سخت باشه...

این هم پست تولد...! 

دیشب وقتی تو اون ترافیک ناجور ،داشتم از روی پل به خیل عظیم! ماشینای زیر پل نگاه میکردم ، با خودم فکر میکردم که تو این همه آدم...چه اهمیتی داره که یکیشون چه روزی ...یا تو چه شرایطی...یا کجا.. به دنیا اومده... بعد به خودم گفتم که احتمالا هر کسی و حتی هر ذره ای که به وجود اومده...قراره تاثیر خودشو تو هستی بذاره...حالا بزرگ یا کوچیک بودن این تاثیر برای آدما دست خودشونه و برای بقیه موجودات شاید نه! 

دیشب از بهترین شبای عمرم بود...از اون شبهایی که کش میاد تو زندگی آدم...که تاثیرش پخش میشه تو روح و جون آدم...دیروز هم روز خوبی بود زیاااااد...  

شکر خدا رو برای فرصت یک ساله ی دیگه ای که داده بود...که اگه آدم نبودم به خودم ربط داشت...تو شرایطش رو برام فراهم کرده بودی... 

گاهی زبون بند میاد...همه کلمه های مربوط به تشکر رو تو ذهنت میاری و باز ارضات نمیکنه...خیلی کمه...خیلی... 

این که کسی یادش باشه تولدم رو و تبریک بگه...بی نهایت برام ارزشمنده... 

حالا مامان اینا ( هر دو مامان اینا!) و مخصوصا دوست بی اندازه عزیزم که دیشب سنگ تموم گذاشتن.... 

امیدوارم ارزش این همه خوبی رو داشته باشم...

وارد داروخونه که میشم میبینم تمام عضلات صورتش شل شده و قیافه اش حسابی زاره! میگم چته؟! چرا این شکلی ای؟! 

میخنده و میگه شلوغی امروز٬ تمام تعطیلیا رو از دماغم درآورد...! میپرسم مگه چند تا فیش زدی؟ با همون قیافه جواب میده که ۱۵۰ تا! ۲ دقیقه نگذشته که صدام میکنه و عکساشو که تو عروسی پسر خاله اش انداخته با شوقی که فقط خاص خودشه نشون میده و وقتی داره از آرایشگرش شکایت میکنه یا اینکه لباسش درست در شروع عروسی پاره شده انگار داره بهترین خاطرات عمرش رو تعریف میکنه! 

تعریف سرخوشی رو خوب میدونم...از نظر من اصلا سرخوش نیست...فقط دختریه که با تمام اتفاق های زندگیش حال میکنه...


 یکی از بچه ها که تازه دفاع کرده تو فیس بوکش مینویسه...خب حالا؟! که چی؟! 

ما آدمها اینجوری ایم کلا! تمام ولعمون برای رسیدن به چیزی به محض رسیدن به اون تموم میشه!


 آدم کم کم و یواش یواش میفهمه که ایجاد یه سری خصوصیات مثبت به همون راحتی تجویز کردنش برای دیگران نیست...اونوقت وقتی موفق میشی حتی یدون از اونا رو در خودت اندکی به وجود بیاری...کلی خوشحالت میکنه...