تو گفتی صبر کن... من اما...ایمانم کم بوده و هست...افتخار نمی کنم! ولی اعتراف میکنم که گرد پای سلمان و ابوذر هم نیستم چه برسه به ایوب که پیامبرت بود...

تو گفتی ....والله خیر الماکرین...من گفتم باور دارم  اما کی؟!

تو گفتی ....و لا تجد لسنة الله تحویلا....من گفتم ...فرجا عاجلا غیر آجل

تو برام داستان موسی و خضر رو گفتی...که  موسی در برابر کارهای خضر صبر نکرد...قربونت برم تو که می دونی من کسی نیستم در مقابل موسی...!

تو برام از سرنوشت قوم های قبلی گفتی  و من باز گفتم نمیتونم صبر کنم...گفتم فرج عنی...

میدونم که صابرین رو دوست داری...اما من به بزرگی و رحمت و مهربونیت...به قادر بودنت...به مستجاب الدعوة بودنت...ایمان دارم ...میدونم که  ولله جند السماوات و الارض...خواهش میکنم...از من صبر نخواه! فقط فرجا عاجلا کلمح البصر او هو اقرب...!

داستان فی البداهه و بدون عنوان!

روی صندلی راحتی توی بالکن نشستم. باد خنکی که میوزه و موها و شالمو با خودش میبره حس سبکی عجیبیو بهم میده...مثل معلق موندن ذره ای در فضایی بدون جاذبه! نمی فهمم کی میاد تو...کی اون چند تا قدم تا کنار صندلی رو برمیداره و کی چشاشو تنگ میکنه و خیره میشه به منظره ی نامعلومی...فقط زمانی حضورش رو حس میکنم که با صدایی گرفته ، محکم و بدون احساس میپرسه: کی میخوای برگردی؟! چند لحظه طول میکشه تا ضربان قلبم به حالت عادی برگرده و بتونم سوالشو تجزیه تحلیل کنم...نه...لازم نیست به معنی سوالش زیاد فکر کنم...می دونم منظورش اینه که کی میخوام این پیله ی لعنتیو پاره کنم...کی میخوام برگردم و مثل آدم های معمولی زندگی کنم...تا کی میخوام با خاطره زندگی کنم...بخندم...گریه کنم....قدم بزنم...نفس بکشم...می دونستم میخواد بدونه که بالاخره کی با این "حقیقت" کنار میام و کی باور میکنم که در اغلب موارد تلخه؟!! ترجیح میدم برنگردم و نگاهش نکنم...اونم احتمالا همین رو ترجیح میده که از جاش تکون نمیخوره...شالمو درست میکنم روی سرم.یادم میاد مدتهاست که دیگه از سینما رفتن لذت نمی برم...اصلا لذت بردن از اون نوع رو فراموش کردم...مدتهاست که با کتاب خواندن سرگرم نمی شم و حتی درس و کار و کمک به دیگران حسی رو بهم منتقل نمیکنه...مدت هاست که جشنها برام شادی نمیاره و مهمونی و عروسی رفتن فقط وظیفه ایست که باید انجامش داد! حتی زندگی کردنم هم برای اینه که با مردنم کسی رو ناراحت نکنم...کسی رو سیاهپوش نکنم و کسی رو به زحمت نندازم!...فقط وظیفه و تکلیف و...وسط این شلوغیا خبری از من نیست...خودم گم شدم! نمی دونم جوابشو چی بدم...نمی تونم بهش تاریخ و زمان بدم...میخوام چیزی بگم که میگه: فقط برگرد....چندتا شاخه گل رو میده دستم...گل ها رو برمیدارم و بو میکنم...با انگشت حیاطو نشون میده و به نقطه ای اشاره میکنه که مونا لی لی بازی میکنه...دولا میشم تا بتونم ببینمش...برام دست تکون میده و داد میزنه: من برات چیدم...من برات چیدم...صدای خنده ی کودکانه اش ناخوداگاه وادار به خندم میکنه...بابابزرگ که داره باغچه رو آب میده شلنگ آب رو به طرف مونا میگیره...مونا جیغ میزنه و فرار میکنه...بابابزرگ غش غش میخنده از این شوخی خودش و آب رو میگیره زیر درخت گردوی کنار دیوار...یادمه همیشه میگفت زندگی اصلیمون واسه اون دنیاست...اگه زیادی دل ببندی به اینجا اونوقت با هر بادی میوفتی چه برسه به طوفان! دلم براش تنگ میشه...بلند میشم که برم حیاط...دیگه تو بالکن نیست...نفهمیدم کی رفت....!