همین جوری!

بقا. هویت. مسئولیت.

اینها مباحثی هستند که بررسی آن ها پس از جنگی عظیم – برای هر ملتی، هر مردمی، هر آدمی- مهم است.

بقا. غریزه ای است مهم که در خلال تنازعات ملی، اهمیت و اولویت آن مورد تردید قرار می گیرد. در چنین احوالی ، میهن پرستی و افتخار و دلاوری ارجح تر از آن می شوند. اما آیا دولت ها و نماد هایش واقعا می توانند مانع حق فرد نسبت به زندگی خودش بشوند؟ آیا کسی می تواند قضاوت کند که چه کسی این آزمون دشوار را از سر نگذرانده است؟

ظرفیت بقای فرد قابل تخمین نیست ، می بایست آزمایش بشود. اغلب به توانایی استدلال عقلی فرد بستگی دارد . اما در این صورت آیا هدف غایی عقلانیت همان بقا نیست؟

هویت . دنیا هر چه پیچیده تر ، ماشینی تر و خودکار تر می شود مشکلات ناشی از هویت بغرنج تر می شود. ما اوراق شناسایی ، کد ملی و پیشینه داریم. آیا اینها هویت ما را مشخص می کنند؟

آدم قد کوتاه از دید یک کوتوله قدبلند است. لیبرال در نظر یک رادیکال محافظه کار است. به قول یکی از شخصیت های دایره ی بسته: " چیزی که از نظر گربه تره از نظر ماهی خشکه"

آیا مجازیم با هویت خود هر کاری پیش آمد بکنیم؟ نکند هویت ما الصاقی است و وسواس ها و تعصبات دیگران – دوستانمان، همسایگان و ...- بدان شکل داده اند؟

مسئولیت. چه کسانی را باید سرزنش کرد؟ آنها که این رخداد را باعث شدند؟ یا آنها را که گذاشتند این اتفاق بیافتد؟ یا هر دو را به یک اندازه؟ آن هایی که جرم علنی مرتکب شده اند، علنا هم به مجازات می رسند. اما آنها که در خفا موافقت کرده اند یا صرفا با آن ها همراهی کرده اند، آنها چه دینی بر ذمه دارند؟

 بخشی از مقدمه ی کتاب نمایش نامه ی دایره بسته اثر اریش ماریا رمارک به روایت پیشتر استون


همین طوری خوشم اومد نوشتم. یعنی اولین باری که خوندمش برام جالب بود. نمایشنامش هم قشنگه. هنوز تا آخر نخواندمش البته!


پس فردا امتحان بیوشیمی داریم. نمی دونم از این درس مزخرف تر هم درسی وجود داره؟! فکر نکنم!


بارون یه بار دیگه هم بهت تسلیت می گم. تو این مدت چند بار آن شدم که اگه باشی باهات بچتم.دنیا هیچ وقت اون جوری که ما دوست داریم نیست...


بخشی از اون احساس نیازم برای خندیدن و شاد بودن با رفتن به فیلم توفیق اجباری تامین شد! ( مشکلات من چقدر احمقانه و ساده است!)


آمار وبلاگم خیلی عجیبه! هر جور فکر می کنم که دریا و بارون و بانو و تمام کسانی که من می دونم میان اینجا اگه حتی طی یک عملیات انتحاری روزی 10 بار هم صفحه ی منو باز کنن باز هم اینقدر زیاد نمی شه...احساس می کنم یک سری از اجنه ی محترم به وبلاگم رفت و آمد می کنن!

همین دیگه...دعا...دعا یادتون نره!

دلم خیلی حالش بده!

دلم لک زده واسه یه شادی محض!

دلم لک زده واسه یه خنده ی از ته دل...واسه یه خوشی وصف نشدنی...!

دلم یه بارون درست و حسابی میخواد...انگار آسمون خیال نداره خودشو با تقویم هماهنگ کنه!

دلم آرامش اون روزا رو می خواد...همون روزایی که همش غر می زدم چقدر آرامش ؟! خسته شدم...!

دلم آرامش بعد از گریه های شب عاشورا را می خواد، اگه بارون هم اومده باشه که...

دلم تنگ شده واسه بچگی هام...واسه نیم ساعت بیشتر تو حیاط موندن و بازی کردن چقدر چونه می زدیم و گریه می کردیم...!

دلم یه ذره شده واسه کعبه...همون جایی که حتی اگه داد هم بزنی انگار هیچ کس به تو نگاه نمی کنه...انگار فقط تویی و خدا...همون جایی که پره از الله اکبر و صلوات...پره از عشق...پره از برابری...همون جایی که مهم نیست کی هستی و از کجا اومدی...چقدر درس خواندی و چقدر پول داری...همون لباسی را پوشیدی که بقیه پوشیدن...همون کاری را می کنی که همه می کنن...واقعا هیچ جایی از دنیا مثل اونجا به آدم آرامش نمی ده....

دلم یه باغی را می خواد با یه هوای ابری و زمین خیس خورده و بوی خاک و یه ساختمان کوچیک وسط این باغ که دور تا دورش شیشه است و چند تا بوم نقاشی و منو چند نفر که داریم بیرون از ساختمان توی اون هوا، دور از هر چی سر و صدا، نقاشی می کشیم...! ( دیگه رسما دارم مزخرف می گم...! ولی خدایی عاشق یه همچین جاییم!)

این شهر با تمام بزرگیش داره خفم می کنه...مثل یه زندان بزرگه...با این همه چیزای مختلف برای شکنجه! دود و سرو صدا و دروغ و آدم هایی که هر چی سعی میکنی بیشتر بهشون نزدیک شی انگار فرسنگ ها بیشتر ازشون فاصله می گیری!

دلم خیلی چیزای دیگه می خواد...من دیگه نمی کشم خدا...خودت بهم رحم کن!

خسته شدم...خسته شدم؟!!

من دیگه خسته شدم بسکه چشام بارونیه                    پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه

من دیگه بسه برام تحمل این همه غم                          بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کم

وقتی فایده ای نداره غصه خوردن واسه چی                  واسه عشق های تو خالی ساده مردن واسه چی

نمی خوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم                        نمی خوام گناه بی عشقی بیفته گردنم

نمی خوام در به در پیچ و خم این جاده شم                   واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم

یا یه موجود کم و خالی و پر افاده شــــــــم                   وایسا دنیا وایسا دنیا من می خوام پیاده شم.....

 

این روزا پر شده از سوال...پر شده از درگیری های همیشگی...پر شده از دلداری های تکراری...

این روزا پر شده از خبرایی که مدت ها بود واسه نشنیدنشون گوشامو سفت گرفته بودم...این روزا پر شده...

" شک مثله مرز است ...یه مرز به باریکی یه طناب...شاید نخ...شاید مو...همش می ترسی که نکنه طرفی بیفتی که نباید!"

" خدا کنه واسه این شَکَم یه عدد الیاس نیاد سراغم!!"

 

احساس می کنم همیشه از یه ور پشت بوم افتادم! عمرا اگه من یه دقیقه رو این پشت بوم بند باشم!

می دونی تو این اوضاع بدتر از همه چیه؟! اینکه به هیچ بنی بشری اعتماد نداشته باشی! اینکه به فکر و نوع زندگی هیچ کس اعتقاد نداشته باشی...و گرفتن سر مشق و الگو از یکی که تو این شرایط داره زندگی می کنه به نظرت ابلهانه ترین کار دنیا بیاد...! (خودپرستی هم بد دردیه ها!!!)

 

" وقتی هیچ کسی رو قبول نداری خودت باش و لا اقل تلاش کن که *خودت* آدم خاصی باشه... حداقل آدم خوبی باشه!" ( این قسمتو با خودم بودم)

 

وبلاگ نوشتن خیلی کار هیجان انگیزیه! باور کن! حتی اگه خودت تنها خواننده ی مطلبات باشی!( خیلی فکر کردم تا به این نتیجه ی مهم رسیدم!)

 

یه چیز دیگه...

دریا تو خوبی؟! دوست داشتی این ورا بیا...به قول بارون هیچ گونه علائم حیاتی ازت دیده نمی شه!