تازه فهمیدم به جزتو 

حرف هیشکی خوندنی نیست 

آدمها میان و میرن 

هیشکی جز تو موندنی نیست..               

 مدتهاست که همینجور واسه خودم میبافم و تو فقط نگاه می کنی...انقدر که می فهمم جایی از کارم اشتباهه...میشکافمش...تو هم یه سرش رو میگیری و کمک میکنی! 

انقدر با تو بودن لذت داره که وقتی ازت دور میشم با خودم میگم نکنه من لیاقت این لذتو نداشتم...  

مثله اینه که واسه خودم هم نقاب گذاشته باشم...بعد تصادفی سر یک اتفاق ساده نقابه بیفته و من زل بزنم به قیافه ی اصلی آدمی که به آیینه نگاه میکنه.. 

جدیدنا شوق فیلمنامه نویسیم دوباره تبلور پیدا کرده! تمام صحنه های کوتاه...تمام اتفاقاتی که اوج لذتو برام آورده بهونه ی این شوق میشه و تو یه نقطه ای دوباره محو میشه...همونجایی که یادم میوفته فیلنامه نوشتن سخت تر از این حرفهاست... 

از اتاق استاد که بیرون میایم کمی احساس مفید بودن بهم دست میده و به مقدار بسیار زیادی خوشحالی...دیگه دوست ندارم این احساسمو حداقل تا مدتی چیزی از بین ببرد... 

آواز گنجشک ها...یعنی طعم خوشبختی بدون چشیدن مزه ی ساندیس! 

یعنی خوشبختی بدون سمعک...بدون شنیدن هر روزه ی خزعبلات دیگران! 

یعنی خوشبختی با دستهای تاول زده...با صورت های آفتاب سوخته...یعنی خوشبختی در عین فقر!  

دیروز روز خوبی بود...شاید بیشتر از« روز خوبی»...! 

دیروز فهمیدم که هم خانواده و هم دوست های خیلی خوبی دارم...از همتون ممنونم...خیلی... 

حس بچه ای را دارم که مامانش برای تربیت کردنش یه بچه ی خوبو بهش نشون می ده و می گه نگاه کن...ببین چه بچه ی خوبیه..! 

اون بچه هم چند دقیقه یا ساعت یا روز یادش می مونه که مامانش چه جور بچه ای رو دوست داشته و بهش نشون داده... ناراحت می شه...اصلا عصبانی میشه...بعد احساس حقارت و ناتوانی می کنه...و بعد هم همه چی یادش می ره... 

بهم نشون دادی...من آدمهایی رو دیدم که فکرای بزرگ داشتن و قلب های بزرگتر...من کسانی رو دیدم که کتاب از دستشون نمی افتاد...شعورشون ته نمی کشید...با کمترین اتفاق جا نمی زدن...کم نمی آوردن....با کوچکترین حرفی مسیرشونو عوض نمی کردن...یه آدم دیگه نمی شدن...عقایدشونو فراموش نمی کردن... 

منم عین همون بچه ام...نمی خوام باور کنم تربیتم کمتر است! 

منم لجبازم و ناتوان...نشونم دادی ولی من بیشتر از خودم بدم اومد...چیز دیگه ای تو من تغییر نکرد! 

احساس غرور می کنم...اصلا تمام سلولهام ذوق زده می شن! وقتی دختری را می بینم که تو اتوبوس داره روزنامه می خوانه!... 

 وقتی همسنم تمام رمان های مشهور دنیا رو خوانده...وقتی می تونه خوب تحلیلشون کنه... 

وقتی کسی را می بینم که تمام زندگیشو به این فکر کرده که چطور درست زندگی کنه...چطور آدم باشه... 

یا کسی که خوب از ارزش هاش دفاع می کنه...مخالفت می کنه...بحث می کنه... 

بعد تو دلم می خندم به تمام آدهایی که نسلمو متهم می کنن به اعتیاد...به بیسوادی و بی قیدی... 

به خودم افتخار می کنم که همسنشونم!...که می بینمشون و باهاشون زندگی می کنم...حتی اگه این قضیه ناراحتم کنه...حتی اگه تربیت کم خودمو بهم یادآوری کنه...