سه بار تجربه ی تا دم اون دنیا رفتن و برگشتن بهت یاد میده که خیلی چیزها بی ارزش و خیلی چیزها با ارزشن...که عجیب تنهاییم...که عجیب نوع بشر تنهاست! هر چه قدر هم پیوندهای عمیق دوستی و خانوادگی و غیره داشته باشی...جایی..نقطه ای...فقط خودتی...و خدا! 


 لینک های قبلی رو با وجود اینکه صاحبانش بی رحمانه! ترکشون کردن پاک نمیکنم...یه دنیا خاطرس برام!

داریم از دور یلدا رو نگاه میکنیم که برای رسیدن نوبتش واسه تاب بازی لحظه شماری میکنه...رو میکنه به مامان بچه ای که وایساده به هول دادن و میگه: خاله...بعدش من سوار میشم؟!...مامان بچه حواسش به دختر بچه ی ۸ ساله ای که دو برابر سن و قد یلداست و زودتر از اون اونجا وایساده نیست...شایدم هست و براش اهمیتی نداره...سرش رو به علامت تایید تکون میده...بچه پیاده میشه و دختر بچه ۸ ساله و یلدا هر دو همزمان به سمت تاب میرن...دختر به خاطر بزرگتر بودنش تاب رو زودتر میگیره...میشینه...نگاه میکنه به یلدا و دلش نمیاد...بلند میشه و جاشو میده یلدا...دارم تابش میدم و یلدا بلند بلند واسه خودش شعر میخونه که داداش بزرگ دختره میاد سمتش...شاید فکر میکنه که من نمیشنوم...میگه خاک بر سرت جاتو یکی دیگه گرفت! دختر بچه چند لحظه صبر میکنه...بعد رو به یلدا میگه ما عجله داریم میشه من سوار شم یه کم؟! یلدا سریع میاد پایین...میگم به دوستت بگو مرسی که جاتو دادی به من...یلدا میگه: مرسی دوستم که جاتو دادی به من... دختر بچه میخنده..

برام مهم نیست که یلدا تشکر کردن رو یاد بگیره...اما برام مهمه که دختربچه بدونه کاری که کرده عین انسانیت بوده نه پخمگی!...این حساب کتابا مال ما بزرگاس... 


 فکر های مختلف واسه خودشون جولون میدن...این میاد..اون میره...خلق و خوی من متناسب با این افکار دچار تغییرات لحظه ای میشه!...عجب مصیبتی!


 خدایا...در لحظه هایی که احتیاج دارم به باورهای خوبم...اونها رو بهم یادآوری کن...مرسی!

گرمای از این جنس رو دوست ندارم...از جنس آفتاب و تابستون و این روزای کش اومده منظورمه! اما عوضش عاشق گرمای زیر پتو و کنار شوفاژ و بخاری و آتیشم...! 

بدجور دلم هوس اومدن پاییز و زمستونو کرده...وای که چقدر دلم بارون و برف میخواد!...دلم میخواد پنجره اتاقمو باز کنم و عین دیوونه ها مست شم از صدای رعد و برق...انگار که آرومترین موسیقی دنیا رو دارم گوش میدم! زیر بارون راه برم و بدوم و سرماخوردگی و تب و مریضیو به جون بخرم ( هر چند که اصولا این اتفاق نمیوفته!) و تا خیس خیس نشدم رضایت ندم واسه زیر سقف رفتن! 

دلم میخواد هر چه زودتر تموم شه این بلاتکلیفی این روزا...که تابستون یعنی بلاتکلیفی انگار! حتی اگه از زمان مدرسه رفتنت چند دوره زمین شناسی گذشته باشه! دلم میخواد پاییز بیاد و کمی حداقل برنامه پیدا کنم و اونوقت تمام کلاسایی که اصولا آدمها میزارن واسه تابستون! برم ثبت نام کنم... 

دلم میخواد تنهایی پاشم برم یه کافه ای و تو آرامش ساختگیه اون یه قهوه بخورم و کتاب بخونم...یادم بره برای ساعتی که یه عالمه آدم زندگی میکنه تو اطرافم...! بعد بیام بیرون برم سینما و گلشیفته رو ببینم رو پرده که داره میخنده...حرف میزنه و گریه میکنه و برای هزارمین بار تو دلم یادآوری کنم که دوسش دارم! دلم صدای خسرو شکیبایی رو میخواد...!


 خیلی خوبه هی به خودت بگی حتما خیریه توش...! حتما حکمتی داره...! حتما...!


 میخوام لینک های دوستامو بزارم...حس و حالش نمیاد! نمیدونم چرا! احساس میکنم رابطه ام با آدمها به طرز وحشتناکی رو به افوله!