۲ میلیون معتاد...استاد اصرار دارد بهمون بفهمونه که اعتیاد یک بیماری است...!  

صدهزار و خرده ای زندانی که ۵۴ درصدشون به خاطر اعتیاد دستگیر شدن...  

بچه های خیابانی...بچه هایی که وسیله ی حمل مواد میشن...انگار به دنیا اومدن واسه همین کار... 

وقتی میشنوم که حقوق زیر ۶۰۰ هزار تومان زیر خط فقر است شروع می کنم فقیرهای دور و برم را شمردن..! انگشت کم میارم! 

وضعیت اورژانس...بیمارستان...داروهای سرطانی ها...خانواده ای که تمام زندگیشونو برای لنفوم یک پسر ۲۴ ساله فروختن... 

مرگ...مریضی... 

وهزارتا چیز دیگه که ساعت های شبانه روز منو تشکیل میده... 

و بدتر از همه 

بدتر از همه... 

ناتوانی من... 

وقتی داره خودشو توضیح میده انگار منم که دارم با خودم حرف می زنم...دلم میخواد یک جوری بهش بگم که می فهممت که عمق فهمیدنمو حس کنه...! نمی دونم آخرش می فهمه میزان درک کردنمو یا نه... 

 

خدایا اگه کمکم نکنی...بدجوری کم میارم...بدجور!

با تمام وجود احساس خوشحالی می کنم از این که قیامتی وجود دارد... حقانیت بعضی آدمها و یا حرفها وگرنه هیچ جور دیگه ای ثابت نمی شود! 

این حجم از افکار پوچ و مسخره نمی دونم چی جوری وارد ذهنم میشود و چی جوری جا خوش می کند و تجزیه تحلیل می شود و ....! 

دنبال وسیله ای برای رهایی می گردم...امروز شاید فقط برای چند دقیقه پیداش کردم...اما بعدش به طور کاملا ناگهانی دوباره گم شد! 

هوای بارونی این روزا حالمو خوب می کند... یک نفر میگه افسرده میشه...و من میگم تقریبا تمام سالو به امید اومدن پاییز و زمستون و باریدن برف و بارون می گذرونم!! 

پنجشنبه امتحان دارم ... این دلیل می تونه راضیم کنه که یک کلاس فردا رو بیخیال شم و بشینم کمی درس بخوانم... 

پ.ن: من بعضی وقتا یادم میره خودم باشم!! 

پ.ن ۲: این هفته هم میگذرد!

میشم نقطه تلاقی همه چیزهای متضاد...!  

فهم و سنگینی و شیطونی و مسخره بازی و آرومی و ترس و شجاعت و علافی و کتاب و فیلم و تحقیق و درس و وقت تلف کنی... 

خودم هم نمی دونم من واقعی لای کدوم یکی از وجوهم قایم شده! 

به شدت احساس کم دانستن می کنم! به شدت!