نمیدونم شاید من زیادی فکر میکنم... شاید بقیه انقدر هر لحظه و هر روز با خودشون تو کشمکش نباشن... شاید واقعا من زیادی سخت میگیرم...

فکر میکنم که چطور مادر خوبی باشم... برای دخترم وقت بزارم و از خودم بگذرم و بهش عشق بدم ... چون به نظرم هیچی اندازه محبت بچه رو کنار خانواده نگه نمیداره...البته که به اندازه و درست و به جا... و اینکه چطور مسیر درست تر رو نشونش بدم و چه کنم که با ادب و مهربون و درست حسابی باشه...

بعد فکر میکنم چطور همسر خوبی باشم... چطور مثل قبل براش وقت بزارم و حرف بزنیم و بگردیم و لذت ببریم...

بعد فکر میکنم که چطور خودم باشم با این همه آرزو ... کارم رو چه کنم.... رویاهامو چه کنم...

بعد فکر میکنم به تمام آدمهایی که با سروین نسبتی دارن و هر لحظه دلتنگ میشن براش... چطور تنظیم کنم که همه از بودن کنارش لذت ببرن و راضی باشن و در عین حال به اندازه باشه...

بعد هم به حرف های آدم ها فکر میکنم که تمومی نداره... که شاید هیچ وقت به عمق تاثیر حرفها بر زندگی و فکر و روح بقیه توجه نمیکنن... به اینکه چطور گوشهام در و دروازه کنم... که تو بچه داری حتی آدمهای تو خیابون هم نظر میدن...

این خستگی ها و فکر ها... بیچاره میکنه آدمو...

نظرات 2 + ارسال نظر
منصوره سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 07:21 ق.ظ

با اومدن بچه و تغییراتی که با خودش میاره همه اینا کاملا طبیعیه. بعد از هر تغییری ادم وقت لازم داره تا بتونه همه چی رو آداپته کنه با خودش. فعلا از وقتی که با سروین میگذرونی لذت ببر... کار رو بقیه رویاها هم هر وقت اداپته شدی خودشون میان سراغت :))

احسان جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 02:44 ق.ظ

سلام
با منصوره کاملا موافقم و یک نکته اینکه
نباید انقدر خودت رو‌اذیت کنی
به حرف دیگران اهمیت نده
ولی درعین حال حواست به تذکرات مهم باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد