ممنونم به خاطر این سوال: میخوای چی کار کنی در آینده؟ هدفت چیه؟! 

تا من ناگهان معنای تمام لغت های کار و آینده و هدف رو گم کنم و بعد تمام گوشه کنارای ذهنمو بگردم و آسمون رو به ریسمون ببافم و آخرشم خودم نفهمم که چه چرتی گفتم! بعد تو متعجب به من نگاه کنی و بگی من آخرشم نفهمیدم و من دوباره شروع کنم  آسمون رو به ریسمون بافتن! 

بعد تو سوال کنی که یعنی میخوای تو این خراب شده زندگی کنی؟!و من که تا ۱ ساعت پیش فکر میکردم نمیخوام ناگهان یادم بیوفته که چقدر این خراب شده رو دوست دارم و به هر آبادی دیگری ترجیحش می دم! و یوهو خیلی بی ربط دلم هوای تأتر رفتن کنه و کوه رفتن و خونواده و دوستامو... 

ممنونم که یادم انداختی که تکلیفم با هیچ کجای این زندگی مشخص نیست و من حسرت اون همه هدف داشتنت رو میخورم حتی اگه از نظر من هدف مسخره ای باشه! 

ممنونم که متوجهم کردی که دهانم بوی شیر می دهد...هنوز!


 

کی حس خوندن این مزخرفات( تداخل دارو و خوراک)! رو داره! ااااااااااااااااااه!

 داشتم فیس بوک یکی از دوستای اول دبستانم رو میدیدم که چشمم افتاد به این عکس: 

 

 

 

این عکس...این آدمها...یعنی ۷ تا ۱۰ سالگی من...! یعنی دویدن تو زمین فوتبال...یعنی کل کل های بچه گونه...یعنی چیدن پرتقال...خوردن نارنگی...بوی گریپ فروت...یعنی پز دادن سر تعداد لباس هایی که برای عروسکامون دوختیم...! یعنی خوردن کباب وسط مهمونی ها با دستها و لباسهای گلی...یعنی هزار بار دنبال هم کردن تو این راهروها...صد بار از این پله ها بالا رفتن...یعنی ساختن داستان های عجیب و غریب از بودن آدمهای با چشمهای زرد و قرمز ته باغ تاریک...یعنی قایم باشک...دعوا...قهر...و بلافاصله دوستی!...یعنی زندگی در شهری بدون تاب!!! 

باورتون میشه که یکی از پسربچه هایی که تو این عکس وایساده سوئیس مهندسی میخونه٬یکیشونم تو فرانسه؟! باورتون میشه که دوتاشون امسال کنکور داشتن؟! 

باورتون میشه که یکی از این دخترها گرافیک میخونه...یکیشون مترجمی زبان؟! 

و از بعضی هاشون اصلا خبر ندارم که کجای این زمینن! من باورم نمیشه که انقدر بزرگ شده باشیم و دور و بی ربط!... یادش بخیر.... 


 

اگه تونستون بگین من کدومم؟! قول بدین از رو نظر هم تقلب نکنین! :)

نمی ترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه    همیشه لحظه ی آخر خدا نزدیکتر میشه 

هیچ حواست هست به ما؟! از دستم دررفته حساب لحظه های آخر...! دیگه عادت انتظار هم از سرم افتاد...دیگه میگم همینی که هست...میخوای بخواه..نمیخوای هم...بخواه!  

مهندس میگه کار خیرو میذاری سر راه بنده های خوبت...بنده ی خوبی نیستم لابد! میدونم نگام میکنی...همیشه...الان...چی رو میبینی؟! دربه دریمونو؟! آشفتگی هامونو؟! این خلاء های ناجور زندگیمونو؟! این دست و پا زدن های تو لحظه های شبیه مرداب؟! چی بخوام ازت...چیزی بیشتر از نگاه؟! ا ز سرمم زیاده! 

هیچ میدونی که فقط تورو دارم؟! یعنی هر چی فکر میکنم هیچ کسی رو ندارم جز خودت! میدونی کی یاد این حرف افتادم؟!وقتی بابا اون روز گفت به نظرت ما قراره چی جوری بمیریم؟! خندیدم...گفتم یه جوری میمیریم دیگه...مهم اصل قضیه اس که فرقی نمیکنه! 


 

دلم تنگ شده واسه سنتورم...گوشه اطاق انگار کز کرده! قهر کرده باهام! وقتی چیزی میوفته روشو صدای سیماش درمیاد دلم غش میره! دلم میخواد بغلش کنم و دونه دونه سیماشو نوازش کنم!