تو این یه هفته ای که گذشت خیلی بیشتر از تب و سرفه و درد...این حالت گیجی...حالت جدا بودن از مکان و زمان اذیتم میکرد. شاید تو این یه هفته مثل روزای دیگه دانشگاه رفتم و حرف زدم و کار کردم و خلاصه هر کار عادی تو روزای دیگه...اما انگار که من نباشم...انگار که تو خاطرات کسی زندگی کرده باشم..انگار که این یه هفته به من تعلق نداشت! 

و حداقل دو بار تو این یک هفته لحظه ای را احساس کردم که همون بند های نازکی که منو به این دنیا وصل میکرد در حال جدا شدن بود! نمی گم مرگ...ولی حسی شبیه اون که با تمام سلولهام درک کردم تنهایی یعنی چی...هر چه قدر هم که دیگران دوستت داشته باشن تا جایی بیشتر نمیتونن کمکت کنن... 

نه اینکه نا امید شده باشم ولی دیگه حالا میفهمم که برای بعضی چیزا تو زندگی حرص خوردن واقعا معنی نداره... 

 

تازگی ها به این نتیجه رسیدم که چیزی به اسم پایان وجود نداره! برای هیچ چیز!

آخ که چقدر دلم میخواد تو این حال و هوای ناجور این روزام که نمی دونم دقیقا مربوط به آنفولانزا میشه یا مشکلات روحی! یه جرقه...یه نور...یه چیزی برای از بین بردن این وسعت از تاریکی ببینم... 

خسته ام به خدا! به خودت قسم!

دو روزه دارم به انتهای آیه ای فکر میکنم: 

 {...لا خوف علیهم و لا هم یحزنون} 

بعد با خودم میگم خوف و حزن دو جزء لاینفک زندگی منن...! نکنه دست و پا زدن های بی اساس این بچه ی کم فهمو جدی بگیری! مسخره اس انکار چیزی که تمام زندگیمه...اینو خودتم می دونی... 


 

نشستن تو سایت دانشگاه و نوشتن مطلب درست زمانی که استاد فقط به کسانی که تا ۸(یعنی خود ۸!)اومدن اجازه ی ورود داده و طبعا من جزء اون آدما نیستم! و زمانی که هیچ تمرکزی روی نوشتنم ندارم کار احمقانه اییه! 

ولی انقدر سایت خلوته که دلم میخواد به جبران تمام روزایی که واقعا کار داشتم و جا نبود بشینم و استفاده کنم! حالا هر استفاده ای!


یادم رفته بود امروز باید میرفتم پیش استادم واسه پایان نامه! کی حس خواندن این همه مقاله رو  داره ؟!


 

از تمام کسانی که تولدم رو تبریک گفتن و من فرصت پاسخگویی نداشتم تشکر می کنم