خودم رو جا میذارم پشت ماههای اول دانشگاه...پشت ترسها و نگرانیها...پشت گاه به گاه گم کردن خود و پیدا کردن ها...پشت فکرهای بزرگ و آرزوهای بزرگتر اون روزها...

خودم رو جا میذارم پشت فضای کلاس پیش دانشگاهی  تو صبح های تاریک که به زور ساعت میفهمیدی که شب نیست! پشت دغدغه های مشترک...پشت طنین صدای معلم فیزیک که شاید بزرگترین دلیل علاقه ی ما به فیزیک تو اون روزا بود!

خودم رو جا میذلرم پشت روزهای با آرامش زیادیه! دبیرستان...پشت دوستیهای عمیق...پشت گریه های بی دلیل و با دلیل...پشت طواف کردن ها...

خودم رو جا میذارم پشت بعد از ظهر های بارونیه دبستان...پشت بوی حیاط مدرسه...پشت جغرافی و تاریخ و تمرین سرود...

من می مونم و حسرت نبردن لذت از لحظه هام ...من می مونم و روزهای از جنس تکرار و آینده ای که به زیبایی گذشته نیست...دلم برای  شادی...برای دلیل....دلم برای خدا تنگ شده!

بعد از مدتها...حالا با دیدن یک فیلم احساس آرامش می کنم....نه! احساس سبکی...!

"وارد کلاس که میشه میگه هر کی هر جا دوست داره بشینه...اصلا دایره بشینین...و خودش یه صندلی چرخدار بزرگ را درست در مرکز دایره میذاره و میشینه...موقع حرف زدن روی صندلی میچرخه و به صورت تک تک شاگرداش نگاه میکنه...

-خب...چقدر وقت داریم؟!

همه به ساعت کلاس نگاه میکنن..میگه جواب سوالشو تو ساعت نمی تونن پیدا کنن...

-نه زیاد...هر وقت این سوالو ازتون پرسیدم بگین  نه زیاد..! شماها باید بدونین که انقدری فرصت ندارین و باید از همه دقیقه ها و ثانیه هاتون استفاده کنین..."

عاشق شیوه ی تدریسش شدم! چقدر دلم میخواست فقط برای یک جلسه سر کلاسش بشینم و به اندازه ی تمام سالهایی که از تاریخ فراری بودم عاشق تاریخ شم!

مستر دی ، به همه ی آدمها به خاطر انسان بودنشون احترام گذاشت...مهم نبود شاگردی لکنت زبون داره، اون مامور خواندن پیام معلم برای بچه ها بود! با بچه ها شبیه خودشون بود...براشون از قانون و وظیفه و تکلیف  و باید و نباید حرف نمیزد...اون فقط همون کاری رو می کرد که درست بود...و همین بهترین شیوه برای نصیحت کردن بچه ها بود...

اون برای ابد موند تو اون مدرسه...به قول یکی از معلم های همون مدرسه، اون تیکه ای از خودشو تو قلب همه ی اون آدمها جا گذاشت...برای همیشه از لحاظ فیزیکی رفت..روی تخت بیمارستان و به دلیلی مشابه دلایلی که یک جسم  باید بمیره...

صحنه ی آخر فیلم معلم دیگری دقیقا مثل اون کلاس رو به صورت دایره دراورده...میچرخه و به بچه ها نگاه میکنه و میگه...هر کی به نفر سمت چپ خودش نگاه کنه...ممکنه چشاش قهوه ای باشه..موهاش فرفری باشه و یا حتی بوی بدی بده! اما اینا مهم نیست...مهم اینه که شماها دارین به یک " معجزه" نگاه می کنین...!

روزایی که میخوام فکر کنم که آدم خوبی هستم یا نه...به این فکر میکنم که اگه بمیرم آدمهای اطرافم چی در موردم میگن و چی یادشون میاد...

تاثیر آدمها در محیط اطرافشون بسته به خوب بودن یا بد بودن متفاوته و حتی عمقش هم فرق می کنه...منظورم اینه که ممکنه کسی سالها یادش در خاطر همه بمونه و کسی هم...!

به هیچ کس توی این دنیا نمیشه اعتماد کرد به جز....! 

بعضی وقتها لحظه ای رو تصور می کنم که تمام دیوارها بین ما آدمها ریخته و همدیگرو اون جور که واقعا هستیم میبینیم... 

بعضی وقتها دوست داشتن ها و لحظه های کوتاه خوشی که با هم داریم این توهم رو برامون به وجود میاره که تا ابد پیش همیم و از هم دفاع می کنیم و برای هم جون میدیم! 

لازم نیست قیامتی اتفاق بیوفته تا به این نتیجه برسی که اینها فقط توهمه! تو همین دنیا هم خدا، روزهایی، بهت این رو نشون میده!  

حالم رو بهم میزنه اون پسره تو اون برنامه کانال«جم» که به تمام دخترها انقدر استادانه دروغ  میگه که دوسشون داره و با بقیه فرق دارن و ... که با خودت میگی ته عاشقه و امکان نداره دیگه بتونه به دختر دیگه ای این حرف رو بزنه! 

احساس میکنم دیگه برای عید دیدنیهامون هم انگیزه ای نداریم و فقط برای اینکه مبادا پا بذاریم رو سنت هزاران ساله آبا و اجدادمون، داریم این کارو میکنیم! 

نمی دونم...قاطی کردم دوباره مثل اینکه! 

 به بطالت گذروندن این همه وقت باعث میشه قاطی کنی دیگه!