هواتو کردم... 

من حیرون تو این روزا هواتو کردم... 

دلم میخوادت... 

میخوام بیام تو آسمون... دورت بگردم... 

هوایی میشم.. همون روزا که میبینم.. 

هوامو داری... 

میخوام بدونم... 

تا کی می خوای ببینی و ..... به روم نیاری... 

دلمو دست تو دادم...من دلتنگ احساسی 

نمیزاری که تنها شم....تو رو من خیلی حساسی... 

دلمو دست تو دادم...دلمو آسمونی کن 

همیشه مهربون بودی... 

دوباره مهربونی کن... 

چه روزا حالمو دیدی... 

چه شبایی که رسیدی... 

تو صدای دل تنهای منو شنیدی... 

تو که دردامو میدونی.. 

تو که چشمامو میخونی... 

بده باز هم به دل من..یه نشونی...  

 

 

به تمام لحظه هایی که ازت خواستم و دریغ نکرده ای...به روزهایی که خواندمت و جواب داده ای...قسمت میدم یا صاحب الزمان...که دوباره بگیر دستمو...که نگاهم کن...حتی اگر هیچ دلیل منطقی و یا غیر منطقی برای این کار نداشته باشی...

احساس میکنم ماشین شده ام...حتی علاقه هام٬ محبتام٬ لبخندهام...ماشین وار انجام میگیرند...انگار کسی در درون من دکمه مربوط به هر عملی رو فشار میده...تو دانشکده پر شده از بچه های کنکوری با دغدغه تست و رتبه...در دلم هزار بار خدا رو شکر میکنم که از این مراحل رد شده ام...نه برای استرس کنکور...برای تموم شدن اون روزهای زندگی...برای عدم حوصله برای شروع دوباره چیزی...همین! 

از خودم تعجب میکنم...من عاشق بچگی بودم...من عاشق شروع دوباره بودم...پیر شدم؟! بزرگ شدم؟! یا افسرده...نمی دونم... فقط میدونم چیزی در درون من اتفاق افتاده...چیزی که قطعا کوچیک نیس...ولی نمی تونم میزان بزرگیش رو برای کسی توضیح بدم...یعنی کامل متوجه حرفاشون میشم...ولی نمی تونم دستشونو بگیرم و بیارم در درونم و نشونشون بدم...این غوغا رو...