سعادتیه که اولین روز از سال تحصیلی جدید با درس شیمی دارویی شروع شه.... اونم با چه استادی!!

نمی دونم امروز چم شده بود که تمام تلاشمو کردم که کمتریم برخوردو با بچه ها داشته باشم!...نه که دلم براشون تنگ نشده باشه...نمی دونم...واقعا نمی دونم چرا!

مثل هر دفعه تصمیم واسه اینکه دیگه ایندفعه رو درس می خوانم... جک شده دیگه این قضیه!

 

مشکل من اینه که تا چهارتا دعا می خوانم ...تا دو تا قطره اشک میریزم... تا 2 رکعت نماز می خوانم احساس می کنم که دیگه شدم بهترین بهترین بنده ات و همینجوری منو نگاه می کنی و لذت می بری!!!

ایمان دارم به اینکه کسی رو که نخواهی هدایت نمیشه و هر کسی را که بخواهی حتی در بدترین شرایط هدایتش می کنی...التماست می کنم که برای من بخواهی...

قدر این لحظه های خوبو باید دونست...حتی اگه خیلی کوتاه باشه...حتی اگه به اندازه ی چند ساعت و یا چند دقیقه باشه...بعد این مدت خوب بود...حالم خوبه خوبه...

چشام سیاهی میرن...تو هاله ای از دود و ابهام...تصویر کودکی...کاش «کودک» میزان کم بودن سنش را می رسوند...12 شب...کاش این عدد «12» میزان تاریک بودن هوا رو می رسوند! درحالی کیسه های دستمال کاغذی و کبریت ها را می کشد که انگار کمی از وزن خودش سبکتر است...! فقط کمی...

بغض...این بغض لعنتی جلوی نفس کشیدنم را می گیره...داره داستان تعریف می کنه...کاش یه داستان باشه فقط! ...می گه توی یکی از شهرهای مذهبی ایران عزیزمان! یک وانتی را دیده که به قصد فرو کردن میله ای که بارش بوده به صورت دختری که شاید فقط چند تار مو...فقط چند تار مو از زیر مقنعه اش معلوم بوده به سمت او می رود و دوستانش با صدا کردنش در کمتر از ثانیه ای او را نجات می دن!

انگار هر روز کابوس می بینم...مردمی که خسته اند...مردمی که یک کلمه نمیشه باهاشون حرف زد...مردم ناراضی و عصبی...مردمی با افکار پوچ...

منم مسلمونم به خدا...منم همون خدای یکتا رو می پرستم...منم عاشق علی و فاطمه و حسن و حسینم...منم میمیرم برای پیامبری که اخلاقش حتی تحسین خدا رو هم برمی انگیزد! چرا ادعای مسلمونی می کنید؟! کی پیامبر کسی را به زور مسلمون کرد؟!

خسته ام...به خدا توان شنیدن ندارم دیگه...

سنگینه این بار...چرا وقتی آسمان نتوانست این بار رو بکشه انسان قبولش کرد؟!