سیاه و شاید سفید!

تاریک است...انقدر سیاه که شک میکنه چشماش باز باشه! دوباره پلک میزنه تا مطمئن شه...هیچ چیزی معلوم نیست....هیچ امیدی ...هیچ....!

یه نقطه ی روشن....انقدر به نظرش پر نور میاد که چشماشو نیمه میبنده...به طرف روشنایی راه میوفته...حالا اون نقطه یه دایره ی بزرگ شده...

بازم یه نقطه ی سیاه...وسط دایره ی سفید...انقدر بزرگ میشه که کل اون رو میگیره...بازم تاریکی...بازم سیاهی...

از جای اولش ۲ قدم جلوتر اومده...همون موقع که روشن بود... حالا تو اون تاریکی وقت فکر کردن پیدا میکنه... درست اومده این ۲ قدمو؟!

میخواد برگرده... ولی از کدوم طرف؟! یه نقطه ی روشن دیگه....۲ قدم به طرف اون و بازم تاریکی....

و این یعنی زندگی!!!


امتحانا انگار خیال تموم شدن ندارن! نصف تابستون رفته و من موندم و کلی نقشه که واسه این روزا کشیده بودم!

اینجا جا واسه ما هم تنگ است...تو داری کجا میای؟!

اینجا درست وسط بهشت است...پر فرشته های کوچولو...پر نگاه های معصوم...پر خنده های کودکانه....

من اونجا چی کار می کنم؟! وسط اون همه خوبی...وسط اون دلهای پاک؟!

نگاه های ملتمسانه ای که مجبورت می کنن انقدر تو خودت بگردی تا یه حس مادرانه پیدا کنی...

سرنوشت....! چیزی که تا مدتها بعد از بیرون اومدن از اونجا فکرمو مشغول می کنه...!

خوشحالم ....خوشحالم که مجبور نیستی به خاطر فکر احمقانه ی پدر مادرت، یا حالا هر دلیل دیگه ای وسط خیابون باشی و گل بفروشی....

خوشحالم...خوشحالم که حداقل جایی واسه خوابیدن داری و غذایی برای خوردن...

خوشحالم که حداقل یه بار تو زندگیت مداد رنگی دستت گرفتی تا لذت کشیدن فکرهای قشنگت روی کاغذو تجربه کنی...

خوشحالم که پارک رفتی...پفک و بستنی و هزار تا از این چیزای مزخرف خوردی....

ولی...خوب می دونم که با هیچ کدوم از اینا نمیشه غم نگاهت رو از بین برد....

خوب می دونم که هیچ اندازه از محبتی برای تو مادر و پدرت نمی شود...اما...

تو  دنیایی که پول حرف اول و آخر را می زنه....تو دنیایی که عدل بی معنی ترین کلمه ی فرهنگ لغتشه....تو دنیایی که هر کسی به فکر خودشم به زور می تونه باشه...تو دنیای جنگ و خون و پر حرف های دروغ...

تو دنبال چی می گردی؟! پدرو مادر...؟!

عزیز دلم...نگرانتم...کی می خواد بهت بگه که برای چی اومدی؟! ...کی می خواد بهت یاد بده چی جوری زندگی کنی؟!

می سپارمت دست اونی که حتما هدفی از به وجود آوردنت داشته...