و تو ای عزیزترین آرزوی روزهای زندگیم...
روزهای بی تو بودن مانند شبها سپری شد و تو فقط
مانند ستاره ای از این شبها به یادگار ماندی...
تو را خواهم خواند...تو را خواهم دید...
زیباییت را...آری تو زیبایی...زیبایی تو برق چشمانی است که هیچگاه خاموش نشد...
زیبایی تو صورتی است که هیچگاه طراوتش را از دست نداد...
زیباترینم...ترنم باران فقط میتواند آوای زیبای آمدن تو را بازگو کند...
تو لطیف مثل شبنمی...تو زلال مثل بارانی...
مرا به تنگنا ها نسپار...بگذار در جاده ای فراخ با یاد عزیز
تو همقدم شوم...
تو خیالی بیش نیستی...
اما رویا زیباتر از حقیقت است...
هیچ وقت حقیقت نباش  هیچ وقت...
من رویایم را در پس نگاههای ژرف تو یافتم .رویایم را از من نگیر...
من غرق در دریای دل توام.مرا نجات نده!
نجات یعنی مرگ و فقط مردن است که مرا زنده نگه خواهد داشت....



فردا تولد است تولد همون کسی که بهش گفتم میخوام اولین نفری باشم که بهت تبریک میگم و اونم گفت شدی....
تولد اون کسی که هیچ وقت یادش از یادم نمیره...
همیشه دعاش میکنم...امیدوارم به آرزوهاش بسه...
خیلی دوست دارم......تولدت مبارک

دیروز رفته بودیم موزه...
با این که یه بار قبلا هم رفته بودیم ولی این بار بازم خوب بود...
دیروز توی موزه با دریا به این نتیجه رسیدیم که چه خوب شد که ما توی این دوره زمونه زندگی میکنیم!!!
واقعا بدبختا قبلنا چه قدر سخت زندگی میکردن!
یه چیزایی که به نظر ما یه تیکه سنگ بیشتر نبود ولی احتمالا واسه اونا چاقو بوده...
با دریا کلی خندیدیم و گفتیم احتمالا با اینا هسته گیلاسو در میاوردن تا مارمالاد درست کنن!!!
آن موقع دختر های بیچاره از صبح تا شب کار میکردن
و تازه آخر شب نتیجه کارشون چند کیلو گندمی بوده که آرد کرده بودند و تازه باید نون میپختن...
حالا ما اراده کنیم !!!دم نونوایی میریم و ۲۰ تا نون میگیریم!!!
مامانم میگه ای کاش شما هم توی اون دوره زمونه بودین انقدر علاف نمیگشتین!!!
منم در جوابش میگم :مامان من که ۱۲ ساعت بیشتر نمیخوابم!!!بقیه اش هم یا پای تلوزیونم یا کامپیوتر
خدایی من کجا علافم؟!(درس؟؟؟فارسی صحبت کنین لطفا!!!)
بعد از یه تفکر فیلسوفانه به این نتیجه رسیدم که چند قرن بعد از ما هم کامپیوترامونو میزارن تو موزه و کلی دلشون میسوزه برامون که برای ارتباط و دادن اطلاعات
از چه وسیله های کندی استفاده میکردن!!!
دیگه شاید اون موقع اگه از یه بچه بپرسی عزیزم مامانت کجاست؟بهت بگه مامان رفته زحل یه سر به
اقدس خانوم بزنه!!!
و اگه از خودش بپرسی که خودت کجا داری میری میگه
داریم میریم با ربی(مخفف رباط!) یه ...بزنیم تو رگ
و شما جای خالی رو نمیفهمین چی میگه چون تو عمرتون همچین بازی نشنیده بودین....
نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست توی همچین دوره ای بودم ...همین دوره ای که دارم زندگی میکنم خیلی خوبه ...حتما یه حکمتی بوده که من تو این موقع زندگی میکنم....



خوب شد ما موزه رفتیم تا من آپدیت کنم!!!!