تو مسیر، به صورتت نگاه میکنم و فکر میکنم... فکر میکنم به این راهی که اومدیم... به این راه هموار و گاهی ناهموار، گاهی به راست و گاهی به چپ، گاهی صاف و گاهی پر پیچ و خم... به هفتمین تولدی فکر میکنم که کنارت هستم... تو دلم از این غافلگیری کوچیکی که ترتیب دادم خوشم و دلم قلقلک میاد ولی به وضوح میبینم که آدم هفت سال پیش نیستم... دختر بچه ناپخته ای که زندگی و مهمونی و غافلگیری و شاید آدمها براش تعریف متفاوتی داشتن... حالا خوشحالیهام کمتر هیجانین ... ولی آرومترن و عمیق ترن...

به دوست داشتن فکر میکنم... به چیزی که تو هر حالتی و هر سنی همراهمون بوده... مهم نیس شکلش... که اونم تو طول زمان عوض میشه و بزرگ میشه...

تو دلم میگم یعنی بقیه این همراهی چطوری خواهد بود؟ تو ۶۰ سالگی و ۷۰ سالگی و ۸۰ و ۹۰...؟!

کیف میکنم از این فکر... انگار خودم رو غافلگیر کرده باشم...