اگر واقع بین باشی... چند سال که از زندگی مشترک میگذره... کم کم هیجان ها جای خودشو میده به منطق و حس خوب... حس خوب تنها نبودن... تنها نبودن به این معنا که میدونی کس دیگه ای با تو درخونه ای که زندگی میکنی هست... راه میره...میخوره...حرف میزنه...

اما اگه واقع بین باشی دیگه قلبت جور دیگه ای نمیزنه با دیدن پیامش... دیگه از صبح به این فکر نمیکنی عصر که قراره ببینیش چی باید بپوشی... کجا باید بری... چی باید بگی... دیگه منطقت مثل قبل پشت قلبت پناه نمیگیره که نبینی بدیها و کاستی ها رو... دیگه اون احساس قدرت مطلق رو نداری... دیگه نمیتونی فقط به خاطرش حرفها و رفتارها رو ندید بگیری... دیگه فکر نمیکنی که دنیا رو باید دوتایی فتح کنین... کم کم تنهایی لذت بخش تر میشه... کم کم راه ها جدا میشه و کم کم هدف ها پخته تر و احتمالا دورتر...

نمیگم خوبه یا بد... میگم واقع بینانه... واقعیت اینه که نمیشه همیشه مثل اولش زندگی کرد... کم کم میفهمی که بعضی چیزها رو فقط برای دلخوشی هم میگفتین که مثل هم هستین... فقط برای دلخوشی هم از بعضی چیزها میگذشتین... خب چقدر برای دلخوشی کس دیگه ای زندگی کنی؟ واقعیت اینه که نمیشه خیلی...

داشتم فکر میکردم آدمهایی که 30 سال 40 سال یا بیشتر با هم زندگی میکنن چه اتفاقی میوفته براشون... چی میشه رابطه هاشون؟ فکر میکنم 90 درصدشون فقط به خاطر حرف دیگران ادامه دادن... ترس از طرد اجتماعی... بقیه هم رو حساب عادت...عادت اینکه تنها نباشی... که کس دیگه ای در خونه ای که تو هستی راه بره.. غذا بخوره.. حرف بزنه...

نمیدونم... شاید بقیه هم روزی در جایی از زندگیشون این سوالو پرسیدن ؛ که چی؟ چرا؟

و شاید همون موقع بچشون گریه کرده و رفتن که بغلش کنن و  آرومش کنن و دیدن جاشو خیس کرده و... خلاصه که انقدر درگیر کارهای دیگه ای شدن که فراموش کردن جوابی برای سوالشون پیدا کنن...

شاید آدمهای دیگه همین جوری 30-40 سال ادامه دادن...