گاهی موضوعی اذیتت میکنه...اول به صورت یک مسئله کوچولو گوشه ای از ذهنت میمونه...بعد بزرگش میکنی...پرورش میدی...کلی کلمه براش پیدا میکنی...هزار تا جمله میسازی واسش...بعد درست لحظه ای که به نظرت آمده ی بیان شدنه، حرفی میشنوی...انقدر کوچیک که بزرگی هر آنچه ساختی رو بی معنی جلوه میده...بعد بُهت تمام حجم ذهنت رو میگیره و همه کلمات و جمله ها رو بیرون میریزه...دیگه چیزی برای گفتن نیست...نه به دلیل چیزی نداشتن برای حرف زدن...به خاطر بُهت...!