از تولد که دروغه...از همون زمانی که یادم میاد رو تو ذهنم مرور میکنم...اون سالن بزرگ خونمون تو یمن و اون دستشویی کوچیک...شکستن لیوان دست مریم و خیابون منتهی به کلینیک...نونوایی و قد من که به یک سوم پیش خون اون هم نمیرسه و گفتن جمله «اعطنی خبز» و بعد آرامش نگاه کردن به بابا که چند قدم اونورتر وایساده...خاطره های گنگ و مبهمی از آمادگی! کلاس و نقاشی...و دستشویی که بچه ها از پشت٬ درش رو قفل میکردن! راننده سرویس فوق العاده مهربون... روز اول مدرسه رفتن...خاله بازی تو فضای خالی جلوی در بالاپشت بوم...مدرسه کوچیک و باصفای رباط...معلم های مهربون...مداد قرمز پررنگ! خسته شدن از صحبتهای دو همکلاسی پسر از انواع ماشین... بعد از ظهر های تو بالکن خونه و خاله بازی با مریم...دیدن کارتونی عربی و ساختن داستانی بر مبنای داشته های ذهنی! نامه های گاه و بیگاه از ایران... زهور و حنان و آوردن طعم و بوی مغرب به خونمون...کازابلانکا و مک دونالد...استخررفتن های مداوم تو حیاط فوق العاده سفارت...دوختن لباس برای باربی... دریای مدیترانه...ترس از معلم چهارم دبستان و فضای ناآشنا...پنجم دبستان و شاگرد اول شدن و اعتماد به نفس و از همه مهمتر حضور نفیسه تو زندگی...حضور دوست خوب فراموش نشدنی...خونشون و مامان مهربونشو داداشش که پاش شکسته! کل کل های تو حیاط و خونه خاله و عمو موندن و تا صبح حرف زدن! پنجشنبه های زیارت عاشورا... تاریکی صبح های مدرسه و حرف شدن با مریم مظفری...برنامه های گاه به گاه تو سالن روبه روی نمازخونه و خندیدن و کیف کردن...سارا هاشمی و فائزه و طیبه...زمستونهای سخت و تعطیلی مدرسه...ریاض و دوستهای خوب و سکوت...متلک شنیدن ها و خنده های یواشکی... زیر بارون درد و دل کردن... شهربازی زنونه و موهای بادخورده بالای ترن...اتوبوسهای پر از آدمهای سیاه و سفید و منتهی به مکه و مدینه...۱۵ ساعت دیدن تلوزیون تو روزهای طولانی تابستون! اولین معلم سنتور...پسری خجالتی و با جوشهای زیاد و خونه پر نور و صمیمی و پر از اتفاق مامانی اینا! 

روز اول ثبت نام دانشگاه...درسهای سخت و استادهای سخت گیر و بیخیالی...گم شدنها و پیدا شدن های مدام...کتابخوندن و بازارچه و بحث و پرورشگاه و دوست هایی از جنس خودت و شاید قسمتی از خودت... 

روز اول آشنایی با احسان...بیرون رفتن ها و قرار گذاشتن ها و چت های طولانی نصفه شبی...مسافرت رفتن و خوشی ها و خاطره های خوب و تلخ کنار هم... عروسی و خوش گذروندن با اکیپ فیلم برداری...املتهای جمعه صبح... 

و خیلی از خاطره هایی که انقدر دورن که انگار متعلق به من نبودن... 

تک تکشون...چه خوب چه بد...همه اتفاق هایی که «من» رو ساخته اند...تمام آدمهایی که در زندگی من بوده اند و هستند...بی نهایت ارزشمندند و شکر همه این نعمت ها قطعا و بی شک از عهده خارجه... 

فقط اینکه زبانم جدا قاصره خدا! 

شاید خیلی طول بکشه پروانه شدن...بعضی وقت ها انقدر به پیله عادت میکنی که بیخیال پاره کردنش میشی!...گیریم که دنیای اون بیرون خیلی بزرگتر و جذاب تر باشه... 

تازگی ها بعد از مدت ها دارم احساس میکنم که نگاهم...که فضای در تیررس نگاهم...داره روشن ترمیشه...شاید احساسی مشابه رو سالها پیش تجربه کرده بودم ولی مدت ها بود که گم شده بود... 

خیلی سخته که آدم بین ارزشها و معیارهای معمول و اون دنیای رویایی و تخیلی خودش ارتباطی برقرار کنه...بعضی وقتها یه رنگ شدن آسون ترین راهه...! 

داشتم فکر میکردم که چرا یه مسائلی...یه آدمهایی...یه رفتارهایی...انقدر اذیت کننده اس برام...بدون اینکه هیچ توضیح ملموس و قابل بیان در کلمات! داشته باشم براش...بعد فکر کردم که به خاطر یه پالس منفی باشه شاید...یا یه احساس بد که فقط خودت میفهمی...شاید به خاطر عدم انطباق با دنیا و رویای تو باشه... 

شاید مفهوم نباشه این یادداشت...در نهایت اینکه حس خوبی دارم! :)