اتفاقی که با گذشت زمان میوفته اینه که دایره آدم هات...دایره محیط اطرافت، جهانت، تعلقاتت...بزرگ وبزرگ تر میشه و هر روز در تقلایی وحشتناک باید خودت رو در این عظمت ثابت کنی و برعکس در دنیای کوچیک کودکانه نیازی به اثبات چیزی نیست... 

سعی میکنم تمرکز هر روزه بر خودم رو با چیزی مخدوش کنم...به آدمها نگاه میکنم و خودم رو جاشون میذارم..از زندگی هاشون داستانها می بافم و بقیه روز رو هم با کارهای معمول روزانه میگذرونم... در اصل فرار میکنم...از این توجه وسواس گونه به خودم و حالم ...از این استرس که بخشی از ناخودآگاه من شده...دلم میخواد که شکلی داشتند و حجمی و برمیداشتمشون و تو کیسه ای می انداختم. بعد از دره ی بلندی پرتشون میکردم به نا کجا آباد....بعد برمیگشتم و دراز میکشیدم روی خنکای لحاف تخت...و وقتی از خواب بلند میشدم دیگه چیزی برای فکر کردن نبود...من شاید آدم 10 سال پیش بودم...سبک...خیلی خیلی سبک تر از امروز...