حالم بهم میخوره از خودم وقتی لحظه لحظه ی رنج های غیر قابل تصور دختری آفریقایی رو از لابه لای ورقه های کتاب {گل صحرا} می بلعم...حالم بهم میخوره از این همه بی طاقتی و کم صبری...از این میزان نازک نارنجی بودن...! 

دریغ که زود کاسه ی صبرم لبریز میشه...دریغ!

مگه همیشه زمانی همه کارا جور نشده که دیگه از همه چیز و همه کس قطع امید کردم؟! 

اینو کسی یادم انداخت...البته داشت خودشو مثال می زد و من یادم افتاد که در مورد خودمم همین بوده... 

همه چیز همیشه زمانی درست میشه که به معنای واقعی همه رو ناتوان می بینم جز تو...وقتی که تو دلم نه روی زبانم! همه مخلوق میشن و تو خالق...همه کور میشن و تو بصیر...همه نادان میشن و تو عالم... 

شکستم...همه را در دلم شکستم تا ثابت کنم که فقط امیدم به توست...که به قدرتت ایمان دارم...بخواه تا بشود...! 


 

خداوکیلی سرکار رفتن همزمان با درس خواندن توانایی بس بزرگ میخواد! موندم چطور همکلاسیهام تو این مدت این کارو میکردن!!!!

انگار که از ساحل به سمت دریا حرکت کنی...بعد همون موقع که موج های شفاف و آبی روشن به پوست پات میخوره و نوازشش میکنه...همون موقع که باد خنک میخوره به صورتت و لا به لای موهات حرکت میکنه..همون موقع که سرمست از شنیدن صدای موج و پرنده ای...همون وقتی که آفتاب با گرمای ملایمی روی پوستت مینشینه و به پیوند دو آبی در خطی که بینهایته انگار؛نگاه میکنی...یهو زیر پات خالی شه! درست به اندازه قدت!