با خودم میگم هیچ وقت دیر نیست...

ولی باز انگار چیزی روی سینه ام سنگینی میکند... انگار مجرای هوا برای نفس کشیدن تنگ تر میشود...

میگم مهم نیس که چی کار کردی و چی جوری فکر کردی... مهم اینه که از الان چی جوری فکر و عمل کنی...

ولی... ولی من در نهایت روش خودم رو اصلاح کنم... داده های قدیمی ذهنم رو دور بریزم... با آدمها چه کنم؟! با فکرهایی که از شخصیت من شکل گرفته؟ چطور به بقیه ثابت کنم که من مثل قبل فکر نمیکنم؟ من آدم گذشته نیستم؟!

دیگه من آدم گذشته نیستم... دیگه خوشحالی  و ناراحتیم در گرو خوشحالی و ناراحتی بقیه نیس... گره زندگیم با آدمها رو باز کردم... کمک میکنم ولی وظیفه نمیدونم... ذهن و روح و جان و مالم رو درگیر نمیکنم... 

من به دنیا اومدم و قراره که مسیری رو طی کنم... قرار نیس خودم رو داغون کنم... قرار نیس برم تو دره که کسی که بد رانندگی میکنه جون سالم به در ببره... اول از همه من باید فرمون خودمو بچسبم و بعد کسایی رو که مسئولیتی در قبالشون دارم...

بقیه... واقعا اهمیتشون خیلی ناچیزه... خیلی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد