احساس میکنم تمام شده ام... به سروین فکر میکنم که چقدر کوچیک و بی پناهه... فکر میکنم چه کارهایی قرار بود بکنم...چه آرزوهایی داشتم... بعد با خودم میگم چرا اینجوری پس؟ نباید آخرش آدم دل بکنه از همه چیز؟ نباید بی ارزش باشه آرزوهات؟ 

فکر میکنم دنیا چقدر کوچیک و تنگه... خونه چرا انقدر تنگه؟ چرا قبلا این شکلی نبود؟ چرا این اتاق... این مبلها... این فرش... انقدر به نظرم قشنگ و آرامش بخش بود؟

دلم میخواد برم بیرون... اما کوچه هم به نظرم تنگه... خیابون و شهر هم....نفسم در نمیاد انگار...

میپرسه خوبی؟ میگم نه... میگه چته یعنی؟ چی بگم؟ بگم تموم شدم؟ بگم خونه تنگه؟ 

دوباره میپرسه چته؟ میگم احساس میکنم دارم غش میکنم... همه رو خلاصه میکنم و فکر می کنم که شاید بتونم کمی از عمق فاجعه رو بگم...

با خودم فکر میکنم یعنی خوب میشم؟ یعنی میتونم یه روزی به زندگی فکر کنم؟ به همه آدمها حسودی میکنم که به قسط و کار و پروژه و جارو کردن و ظرف شستن و... فکر میکنن

من در خودم فرو میرم... در خودم غرق میشم... میبینم که دارم دست و پا میزنم که خفه نشم و آدمها میپرسن میتونی امروز رو صبر کنی؟ میتونی فلان کار رو انجام بدی؟ میتونی....

پ.ن: خدایا... به اندازه خداییت که بی اندازه اس شکرت... که مامان بابا رو دارم... حفظشون کن برام لطفا