مامان گوشی به دست مطلبی میخونه در مورد خوراکی هایی که استرس رو کم می کنند و در ادامه میگه نمی دونم چرا چند وقته خیلی دلهره دارم... ته دلم خالی میشه ... دایره استرس های هر روزه خودم در مورد آینده و گذشته بزرگتر و بزرگتر میشه...

واقعا سنت که بالا میره دیرتر میبخشی و بیشتر حساس میشی... گذشته رو هی مرور میکنی و کمتر حق میدی به آدمها... تا چیزی نگی دلت خنک نمیشه...موضوعات بی اهمیت بیشتر جا باز میکنن در ذهنت... و بدتر از همه... این حس مزخرف عادته..که دیگه برات رمقی نمیذاره که کار جدیدی رو شروع کنی...

مامان بهم میگه چقدر خاله زنک شدی... شاید... آره واقعا شاید... از اینکه درگیر گفتگو ها و رفتارها بشم از خودم متنفر میشم...دلم آزادگی میخواهد... میترسم از این همه ایرادی که از آدمهای اطرافم از ذهنم میگذرد... میترسم از اینکه روزگار همان ها را برایم رقم بزند... چرا نمی تونم مثل گذشته بی اهمیت باشم به رفتارها... چرا بزرگ میکنم حرف ها و آدمهایی رو که ارزش بزرگ شدن رو ندارن...

دلم آزادگی میخواهد...