تو این یه هفته ای که گذشت خیلی بیشتر از تب و سرفه و درد...این حالت گیجی...حالت جدا بودن از مکان و زمان اذیتم میکرد. شاید تو این یه هفته مثل روزای دیگه دانشگاه رفتم و حرف زدم و کار کردم و خلاصه هر کار عادی تو روزای دیگه...اما انگار که من نباشم...انگار که تو خاطرات کسی زندگی کرده باشم..انگار که این یه هفته به من تعلق نداشت! 

و حداقل دو بار تو این یک هفته لحظه ای را احساس کردم که همون بند های نازکی که منو به این دنیا وصل میکرد در حال جدا شدن بود! نمی گم مرگ...ولی حسی شبیه اون که با تمام سلولهام درک کردم تنهایی یعنی چی...هر چه قدر هم که دیگران دوستت داشته باشن تا جایی بیشتر نمیتونن کمکت کنن... 

نه اینکه نا امید شده باشم ولی دیگه حالا میفهمم که برای بعضی چیزا تو زندگی حرص خوردن واقعا معنی نداره... 

 

تازگی ها به این نتیجه رسیدم که چیزی به اسم پایان وجود نداره! برای هیچ چیز!

نظرات 2 + ارسال نظر
بارون پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:15 ب.ظ

می دونی،اتفاقا منم دچار همین پروسه شدم دو هفته پیش وقتی سزما خورده بودم و فکر می کردم آنفولانزا خوکیه. همین حس مرگ. همین که هیچ وقت هیچ گارانتی ای وجود نداره که تو این درسی که می خونی و این کاری که می کنی و همه چیزایی که بعد تموم شدنش فک می کنی تازه لذته تازه میشه الان که تموم شدن زندگی کرد،وجود داشته باشن.به قول خودت باید از لحظه لذت برد. بعد می دونی چیه? این آدمایی که رو حساب زمان کنارت گذاشتن،برات یه سودایی به وجود میاره .یه قهقههء بلند.

سینا شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:52 ب.ظ

نمی دونم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد