تازه فهمیدم به جزتو
حرف هیشکی خوندنی نیست
آدمها میان و میرن
هیشکی جز تو موندنی نیست..
مدتهاست که همینجور واسه خودم میبافم و تو فقط نگاه می کنی...انقدر که می فهمم جایی از کارم اشتباهه...میشکافمش...تو هم یه سرش رو میگیری و کمک میکنی!
انقدر با تو بودن لذت داره که وقتی ازت دور میشم با خودم میگم نکنه من لیاقت این لذتو نداشتم...
مثله اینه که واسه خودم هم نقاب گذاشته باشم...بعد تصادفی سر یک اتفاق ساده نقابه بیفته و من زل بزنم به قیافه ی اصلی آدمی که به آیینه نگاه میکنه..
جدیدنا شوق فیلمنامه نویسیم دوباره تبلور پیدا کرده! تمام صحنه های کوتاه...تمام اتفاقاتی که اوج لذتو برام آورده بهونه ی این شوق میشه و تو یه نقطه ای دوباره محو میشه...همونجایی که یادم میوفته فیلنامه نوشتن سخت تر از این حرفهاست...
از اتاق استاد که بیرون میایم کمی احساس مفید بودن بهم دست میده و به مقدار بسیار زیادی خوشحالی...دیگه دوست ندارم این احساسمو حداقل تا مدتی چیزی از بین ببرد...
آدمها میان و میرن
هیشکی جز تو موندنی نیست..
..........
درسته دقیقا ...