صبح که بیدار میشم و با چشمای نیمه باز به ساعت نگاه میکنم...دلم میخواد بیشتر گذشته باشه..بیشتر خوابیده باشم! از تصور روزی بدون کار٬ بدون درس٬ بدون تفریح و بدون انگیزه برای انجام کاری اعصابم خورد میشه و از این که نمی تونم بیشتر بخوابم و خوابم نمی برد بیشتر لجم میگیره...! 

چون سرعت فکر کردن بیشتر از سرعت انجام هر کار دیگه ایه٬ این همه اوقات فراغت! رو میتونم به اندازه ی چند سال فکر کنم... 

دارم سنتور میزنم تا از شر فکر کردن خلاص شم برای چند دقیقه و یادم میوفته که هنوز سنتور نخریدم و یک ماهه که ثبت نام نکردم و درسهای جدیدو تمرین نکردم و... 

بیخیال سنتور میشم و یاد پایان نامه میوفتم و از یادآوری اینکه هنوز گیر داره حالم گرفته میشه...یاد این میوفتم که برای کسی باید کاری میکردم و نکردم...به کسی قولی دادم و یادم رفته بود...باید چیزی رو از کسی می پرسیدم...باید دنبال چیزی می رفتم...باید..باید... 

نمیدونم عوض شدم یا نه...وقتی تیمسار داره از جوونیهاش میگه و اینکه هیچی بهتر از رفتار عادلانه با مردم نیست تو هر لباس و موقعیت و زمانی و اینکه همین چیزها میمونه و از بین نمیره و جایی بازخوردش رو میبینی...من مدام به پیرزنی فکر میکنم که صبحش اومده بود داروخونه و با لهجه ی دهاتی اصرار داشت داروهاش رو پس بده و من وقتی چند بار دلیل آوردم نمیشه ٬دوباره گفت: دختر قشنگم....و من داغ کردم و به آقای نعمتی گفتم شما بیا براش توضیح بدهُ من میگم نمی فهمه! و چقدر بیزار شدم از خودم به خاطر گفتن کلمه {نمیفهمه!}... 


و من چقدر نمی فهمم رفتار و فکر ها و عقایدتون رو...چیزهایی که نمی دونم بر اساس کدوم قانونی ساختید و چنان بهش پایبندین که از وحی واجب تره انگار...تمام استدلال هایی که انقدر دورن از من که نمی دونم چی باید بگم در مقابلش...از چی دفاع کنم...برای چی بجنگم... 


عاشق نوع نگارش کتاب [رویای تبت] شدم...از اینکه من و مریم انقدر زیاد به دو خواهر داستان شبیهیم به وجد اومدم...من چقدر شیوا رو (خودم رو!) رو دوست دارم و چقدر شعله رو (مریم رو ) میفهمم... 

صادق رو دوست دارم خیلی بیشتر از جاوید... چون اعتراف میکنه که روزهایی تو زندان از خواب بلند میشده و از خودش میپرسیده که چرا اینجاست؟! از این که مثل جاوید به همه چیز مطمئن نیست خوشم میاد و اینکه میگه: حالا بعد از تمام تجربه هایی که داشتم میفهمم اگر در بند ایده و فکر خاصی نباشی آزادانه تر و انسانی تر تصمیم میگیری... 

جایی از داستان شعله(شاید هم شیوا!) میگه: روابط آدمها یخچال و گاز نیست که گارانتی داشته باشه...تو نمیتونی هیچ رابطه ای رو تضمین کنی... !

مثل شیوا بودن رو دوست دارم اما دلم میخواد مثل شعله جسور باشم و ساده تر و خیلی معقول در مقابل حرفهایی که به منظرم بی معنی میاد برخورد نکنم!!!