خداحافظ ترم 5!

ترم 5 از اون ترمایی بود که نفهیدم کی شروع شد... کی کلاس رفتم...کی تموم شد....و الان که امتحانامون شروع شده همچنان تو نفهمی موندم!!

تا حالا صد بار برنامه ی امتحانیمو واسه خودم مرور کردم...صد بار تصور کردم که امتحانامو دادم و راحت شدم...صد بار از اول تا آخر یکی یکی خوشحالیمو بعد از تمام شدنش حس کردم...اما باز هم میبینم همون نقطه ی اولم بدون حتی خلاصی از یه امتحان! مثل خوابیه که از دیدنش سرمست می شی ولی وقتی چشاتو باز می کنی میبینی تو همون دنیای واقعی بسر می بری!

امشب حس خوبی بود...مدتها بود دنبالش می گشتم...

یه بار صبح که طبق معمول همیشه! در دیرترین وقت ممکن داشتم می رفتم دانشگاه و بارون هم داشت میومد یوهو میدان توحید زد به سرم که پیاده شم و بقیه راهو تا دانشگاه پیاده برم...چترمو باز کردم و شروع کردم قدم زدن...نمی دونم چرا تصورم این بود که خیلی نزدیکه...شعورم نمی کشید که خب من همیشه این راهو با ماشین رفتم، نزدیکه چیه! هی به خودم می گفتم الان می رسم...دیر رسیدم ( یه جورایی به کلاس اول نرسیدم یعنی!) ولی خیلی حال داد خیلی...

این قسمته نوشتمو از رو نوشته ی عید غدیر پارسالم کپی می کنم...اون پستمو خیلی دوست دارم

پدر عزیزم....

نه....من خیلی کوچیکم....خیلی....می دونم که کلمه ی سادات جلوی اسمم این اجازه رو بهم نمی ده که صداتون کنم پدرجان...می دونم که شجره نامه و خون و اصل و نصب نمی تونن برام کاری بکنن...

می دونم که برای صدا کردنتون باید چقدر قد بکشم...می دونم...خیلی مونده...خیلی خیلی...

من رو ببخشین...به خاطر نوشتن سادات جلوی اسمم...

کمکم کنین که لیاقتش را پیدا کنم...

 

خدایا! به تو پناه می برم که ظاهر من در برابر دیده ها نیکو

و درونم در آنچه که از تو پنهان می دارم، زشت باشد، و بخواهم با اعمال و رفتاری که تو از آن آگاهی،

توجه مردم را به خود جلب نمایم و چهره ی ظاهرم را زیبا نشان داده،

با اعمال نادرستی که درونم را زشت کرده به سوی تو آیم،

تا به بندگانت نزدیک،

و از خشنودی تو دور گردم.

                                                                 حکمت۲۷۶